رسیدیم به اسپشیال موردعلاقم🩷😊
شاکی نشستم تو ماشین که وگاس نشست پشت فرمون و خم شد سمتمو کمربندمو بست.
دست به سینه نشستمو زل زدم به بیرون.
وگاس:الان حس میکنم با سه تا بچه هام دارم میرم:)
اخم کرده برگشتمو نگاهش کردم.
جف:واسه چی قبول کردی؟
وگاس:عزیزم تعطیلاته چی میگفتم؟ میگفتم سرکاریم؟
جف:میگفتی کار داریم، میگفتی جف نیست، مرده هرچی.
آه کشید.
جف:آهم نکش!
وگاس:باشه.
سرمو تکیه دادم به شیشه.
جف:هوووف وگاس.
دوباره برگشتم سمتش.
جف:میشه ناراحت نشی؟ فقط..خودت میدونی..من آدم مسافرت خونوادگیو این چیزا نیستم.
وگاس:میدونم و به خاطر همینم ناراحت نشدم.
دستمو گرفتو یه فشار ریز داد تا بهم اطمینان بده که ناراحت نیست.
موهامو بهم ریختم.
جف:وای لعنتی کی حوصله کینو داره؟ با اون پورش رو مخ!
وگاس ترجیح میداد چیزی نگه بلکه خودشم گرفتار نشه ولی کور خونده!
جف:ازون بدتر تو و پورچای!
بهم نگاه کرد و تو چشماش یه: الان دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردی بود.
گذاشت هرچقدر میخوام غر بزنم.
ونیز:داداش عمو تنخونم هست؟
و این تیر آخر بود که ادای گریه کردن دراوردمو وگاس دستشو گذاشت پشتمو خندید.
خودمم میدونم وگاس کارهای نبود و همش زیر سر بابام بود ولی بازم نمیتونم این وضعیتو.
وگاس:یه فکری دارم کل روزو میخوابیم شبام میریم بیرون و دگ مجبور نیستی تحملشون کنی هوم؟
...همم بد فکری نیست.
جف:..شاید؟
دستشو گذاشت رو پام.
وگاس:هواتو دارم.
ماکائو:خیلی لوسش نمیکنی؟
جف:مثه اینکه یه نفر ترجیح میده بقیه مسیرو پیاده بیاد.
ماکائو درحالی که دنیز تو بغلش بودو کنار ونیز نشسته بود خندید.
ماکائو:من که نگفتم بده.
جف:تو یکی که معلومه از همه خوشحالتری!
ماکائو:نباید باشم؟ برعکس تو من میخوام نهایت استفاده رو از تایمم ببرم.
جف:یه کار نکن بیام اون پشت.
ماکائو:داداش، داره منو تهدید میکنهها. چیزی بهش نمیگی؟
وگاس:...ترجیح میدم رانندگیمو بکنمو وارد این بازی نشم.
جف:به این میگن یه فرد عاقل.
ونیز:یعنی اگه با بقیه بحث نکنی عاقلی؟
جف:اگه با من بحث نکنی عاقلی.
ونیز ریز خندید.
ونیز:فهمیدم.
ماکائو:ببین کی داره بچه رو تربیت میکنه..آی.نزن.نزنن
دوباره زل زدم به بیرون.
رفتیم برای بنزین که ونیزو ماکائو رفتن خوراکی بخرن و دنیز رو صندلی مخصوصش خواب بود.
وگاس:ببینمت.
بی میل بهش نگاه کردم.
پیشونیشو چسبوند به پیشونیم.
وگاس:میشه اینجوری نباشی؟ اولین مسافرتمونهها. میخوای کلش بداخلاق باشی؟
خواستم ازش فاصله بگیرم که نذاشتو با دستش یقه لباسمو گرفت.
با یه بوسه ریز شروع کردو همینجور ادامه پیدا کرد تا اینکه کنارش زدم.
جف:سعی میکنم!
لبخند زد.
وگاس:هرچی نباشه اون برادرته ها.
جف:آره یدونه ازون رو مخاش!
اون دوتام اومدن سوار شدن و بعد از نزدیک ۳ساعت رسیدیم.
ماشینامون هم زمان رسیدن و همزمان پارک کردیم.
از ماشین پیاده شدیم.
ماکائو و پورچای چسبیدن بهم ما چهارتام رو به روی هم.
ونیز:سلااااام عموووو، سلام عمو پورش، سلام عمو پورچای.
دویید تو بغل کین.
کین:سلام ونیز، چقدر دلم برات تنگ شده بود.
ونیز:منم عمو.
کین بهم نگاه کرد.
چیه منتظر سلامم هستی لابد؟
کین:میبینم که هنوز ادب نداری.
جف:میبینم که هنوز منتظر دستوری.. حتی واسه ماه عسلت=)
خوب میدونم اونم به زور بابا پاشوده اومده اینجا ولی خیلی ضایس که رئیس باشی ولی هنو بت بگن چیکار کن چیکار نکن!
کین:وگاس حیاط خیلی بزرگه مطمئن شو که قلادشو میبندی بش.
دگ رسمن داشتم میرفتم بزنم تو دهنش که وگاس درحالی که دنیز تو بغلش بود منو از پشت کشید.
پورش:کین!
وگاس:جف!
لباسمو از تو دستش کشیدم بیرون و دست ونیزو گرفتمو رفتیم داخل.
کین:بابا واسه چی جفو...
چشمامون گرد شد.
کین:عمه...
یاخدا این دایناسور اینجا چیکار میکنه؟
ماکائو:این..هنو زندس؟
تو گوشم گفت.
جف:مگه ندیدی عزرائیل واسش جایزه گذاشته؟
منم تو گوشش گفتم.
ماکائو:پوف.
سعی کرد جلوی خندشو بگیره.
عمه با قدمای محکم سمت ما اومد.
بابای من دومین فرزنده و عمه اولین فرزند ولی اختلاف سنیشون۱۲ ساله. بخاطر همین میگیم خیلی فسیله.
خیلیم سگ اخلاقه. اصن یه کلامم نمیشه باهاش حرف زد.
پس بگو دلیل این مسافرت یهویی چیه! عمه نارا از شهرستان اومده!
نارا:شماها واسه چی باهم اومدین؟
بابامم از پشتش ظاهر شد و بهمون اشاره کرد که ما ۶نفر به سرعت برقو باد از هم فاصله گرفتیم.
کورن:مسیرشون نزدیک هم بود خواهر...
نارا:این دوتا کین؟
کورن:بچه های...
نارا:اوه، پس شما دوتایید.
پورش سرشو تکون دادو یه لبخند ماسیده زد.
نارا:کین، با اینکه رئیس شدی هیچ ابهت و احترامی نداری! وگاس، توعم همینطور! ماکائو، واقعا تاسف آوره که یه بارم تلوزیون نشونت نداده!
حقیقتا همهی ما سه تا رو حداقل یه بار تو تلوزیون نشون دادن و این دگ یه افتخار نبود بلکه یه وظیفه بود.
کین رو بخاطر رئیس شدنش نشون دادن، منو بخاطر معروفیتم و وگاسو بخاطر نفر اول شدنش تو المپیاد ریاضی.
آه یادمه همیشه آوازه درس خون بودن وگاس پخش بود.
ماکائو خواست چیزی بگه که منو وگاس همزمان چسبیدیم بهشو نذاشتیم حرفی بزنه.
نارا:این دوتا بچه کین؟ وگاس تو ازدواج کردی؟!
وگاس:بچه های بابامن، از زن دومش.
ونیز:سلام خانوم.
نارا:اسمت چیه!
ونیز:اسمم ونیزه.
نارا:واسه چی پشت جف قایم شدی به جای داداشت؟
ونیز گیج شده بودو بیشتر داشت میترسید در نتیجه بیشتر پشتم قایم شد.
جف:منو وگاس باهم صمیمی شدیم، بخاطر همین زیاد میبینمشونو بهم عادت دارن.
همه وحشت کرده بودن.
ماکائو:واقعا..باهاش حرف زدی؟
جف:من از کسی نمیترسم حتی این!
نارا:جف!
اومد جلوتر که صدای کفشای پاشنه بلندش تماما تو خونه پیچید.
کورن:خ..خا..خاهر...
روبه روم ایستاد.
نارا:آه پسر عزیزم.
گفتو منو کشید تو بغلش.
تنخون:مثه همیشه جف مهره مار داره! کسی نیست که عاشقش نباشه..حتی کین.
چشم غره رفتمو از بغلش درومدم.
نارا:حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم.
نارا:داشتم لحظه شماری میکردم برای دیدن چهره ات.
جف:اها..منم.
نارا:کسی که اذیتت نکرده؟ اگه کسی چیزی بهت گفته که خوشت نیومده باشه بگو تا ادبش کنم.
یه پوزخند اومد رو لبمو به کین نگاه کردم.
جف:چیزی نیست که خودم از پسش بر نیام، ممنون.
نارا:حتما خستهای. برو تو اتاقو استراحت کن پسرم.
کورن:ازونجایی که تعداد اتاقا محدوده برادرا باهم تو یه اتاق میرن، اتاق بزرگترم برای وگاسه.
همه:چییییی؟
جف:من یه اتاق تکی میخوام!
کورن:نمیشه. نداریم.
کین:بابا حداقل بزار خودمون هم اتاقیامونو انتخاب کنیم!
نارا:تو برای چی اعتراض داری؟ کی بهتر از جف و تنخون!؟ نکنه مثلا میخوای با پسرعمه گم شدت تو یه اتاق باشی؟ یا مثلا جف با پسرعموی عزیزش؟ هان؟
چشمای همه گرد شد.
انقد هممون محال به نظر میایم؟
جف:نه بیشتر داشتیم به ماکائو و تنخون فکر میکردیم.
دیگه هممون داشتیم میترکیدیم از خنده جز ماکائو و تنخون.
نارا:این چیزیه که تو میخوای جف؟
به ماکائو نگاه کردم.
جف:حالا فهمیدی کی رئیسه؟
ماکائو:آره آره آره قسم میخورم فهمیدم.
جف:نه. همینجوری که هست ولی من نمیخوام...
تنخون:نمیخواد با من تو یه اتاق باشه! ای وای پس باید یه جای دگ رو پیدا کنم..و کجا بهتر از همین اتاق طبقه اول؟
کورن:پسرم اینجا برات کوچیکه...
تنخون:اصلا اشکال نداره. من این از خود گذشتگی رو میکنم.
جف:ها؟ چی؟..نه...
نارا:باشه. جف اینجوری راحتتری؟
جف:ن...همف.
تنخون دهنمو از پشت گرفت درحالی که عمه پشتشو به ما کرده بودو سمت مبل میرفت.
نارا:برید استراحت کنیدو برای شام زود بیاید!
هممون شاکی رفتیم سمت بابا.
کین:باباااااا.
کورن:اونجوری بهم نگاه نکن. چاره دیگهای نبود!
جف:نبود؟
کورن:نه نبود. میدونید که یکم رو این مسائل حساسه! سه روز دوری از همو تحمل کنید چیزیتون نمیشه!
جف:مسئله دوری نیست. مسئله هم اتاقیه!
کلی بحث کردیمو چونه زدیم آخرم برنده نشدیمو فرستادمون تو اتاقامون.
همون چیزی که میترسیدم سرم اومد.
زندگی با کین!
به تخت نگاه کردیم.
کامان تخت دو نفره؟ فکرشم نکن منو کین رو یه تخت کنار هم بخوابیم. حتی شوخیشم قشنگ نیست!
حتی بهم نگاهم نمیکردیم.
رفتم سمت کمدی که سمت چپ اتاق بودو چمدونمو باز کردم.
بدون اینکه حرفی بزنیم لباسامونو تو کمد گذاشتیمو بعد از اتاق بیرون رفتیم.
همه نشستیم سر میز برای شام.
بین عمه و بابا نشسته بودم و وگاس دورترین نقطه ازم نشسته بود.
عالیه. الان میتونستم تو خونه نشسته باشم تو بغل وگاس درحال شام خوردن وقتی جلو تلوزیون نشستیم ولی حالا وضعمونو ببین.
بعد شام اصلا نتونستم برم پیش وگاس چون بابا میخواست باهاش حرف بزنه در نتیجه یه راست رفتم تو اتاق و دراز کشیدمو سرمو کردم تو گوشیم.
دگ نزدیک نیمه شب بود که خوابم برد.
YOU ARE READING
impossible2
Fanfictionفصل دوم ایمپاسیبل(غیرممکن) دیگه بازنویسی ناول نیست و کاملا نوشته خودمه از شیپ وگاس کیم کاپل اول:بایبل جف، جف بایبل کاپل دوم:؟؟؟؟ اگه فصل اول رو نخوندی اول اونو بخون چون بهم مرتبطن=)