Part6

65 10 0
                                    

که دکترش جلومو گرفت
*آقای مین!
-بله؟
*متاسفانه آقای جانگ دیگه موندگار نیست
-ینی چی؟
*ینی هیچ تغییری تو احوالشون به وجود نیومده از اون جایی شما تنها عضو خانواده ی ایشونین ممنون میشم برگه ی اهدای عضو رو امضا کنین

سکوت کرده بودم دلم میخواست گریه
کنم، چون به دکتر گفتم هوسوک دوست پسرمه و خانواده ای جز من نداره تا حالا اعضاشو اهدا نکرده بودن اول مجبور شده بودم که بهشون دروغ بگم چون حال مین هو خیلی بد بود ولی الان دلم میخواد هوسوک بلند شه تا بهش بگم دوسش دارم با اینکه دکتر میگفت الان همه ی حرفامو میشنوه وای خب من دوست داشتم تو چشماش زل بزنم و این واقعیت رو بهش بگم با حس خیسی گونه هام فهمیدم انقدر تو فکر رفتم حتی نفهمیدم دارم گریه میکنم از دکتر اجازه گرفتم قبل از اینکه بخوام برگه رو امضا کنم برم باهاش برای آخرین بار حرفامو بزنم. رفتم تو اتاقش نشستم روی صندلی کنار تخت و مشغول صحبت شدم میخواستم از اولین باری که دیدمش تا امروز رو برای خودم و خودش مرور کنم همینطوری که گریه می کردم شروع کردم
-هوسوک میدونی چیه نمی دونم یادت هست یا نه ولی من
خیلی خوب یادمه من تو یک کالج درس میخوندم کالجی که فقط مال بچه پولدارا بود یک روز معلم در رو باز کرد با یک پسر دیگه اومد تو کلاس و معرفی رو شروع کرد می گفت این پسری که همراهمه نخبس و به خاطر اینکه 1 سال جهشی خونده الان اومده تو کلاس ما و با سال بالاییا درس میخونه.
می دونی چیه شاید بنظرت مسخره باشه ولی من از همون موقع که 17 سالم بود چون زرنگ بودی ازت نفرت داشتم میدونم راجب توهم همینطوری بود توام از من متنفر بودی هر روز بیشتر از روز قبل از هم دیگه متنفر می شدیم ولی نفرت من فقط تا وقتی ادامه داشت که یه روز تو سلف نهار تو رو با دوستات دیدم انقدر مهربون و خوش اخالق باهاشون رفتار میکردی که اون لحظه آرزو کردم یک روز
یکی مثل تو رو پیدا کنم تا بتونم باهاش خوش بگذرونم،باهاش حرف بزنم وقتی ناراحته پا به پاش گریه
کنم ولی کم کم به لین نتیجه رسیدم که فقط و فقط خود تویی که میتونم باهاش آرزومو زندگی کنم؛
هیچکس مثل تو نیست تو تکی حداقل برای من تکی و خاص، اصن میدونی چیه تو باید زنده بمونی چون تو تنها امید زنگی منی

از اونجایی که هیچ تغییری تو ظاهرش به وجود نیومد خواستم آخرین حرفمو بهش بزنم

-ظاهرا من خیلی بد شانسم میدونی چرا چون بعد از مدتها عاشق کسی شدم کسی که الان با تمام بی رحمی داره به حرفام گوش میده داره درد و دالمو میشنوه ولی حاضر نیست برای یک بار دیگه ام که شده چشماشو باز کنه فقط یک باره دیگه هوسوک خواهش میکنم اصن پاشو بگو ازت متنفرم ولی فقط دوباره برگرد

از صدای بلند گریه کردنم پرستار اومد منو از اتاق برد بیرون
نشستم روی صندلی، دکتر با یک پوشه و یک قرص اومد پیشم کنارم نشست

* میدونم خیلی سخته آقای مین درکتون میکنم

فقط سکوت کرده بودم هیچ حرفی نمیزدم دکتر یک برگه از پوشه دستش در اورد جلوم گذاشت و دوباره شروع کرد

*درسته که تصمیم سختیه ولی میدونین با اهدا کردن اعضای اقای جانگ زندگی چند نفرو نجات میدین

دکتر راست میگفت این بهترین کار بود مطمئن بودم اگه خود هوسوکم جای من بود همین کارو میکرد

MY DEAR HOPE..SOPEWhere stories live. Discover now