Part2

144 21 0
                                    

هم خوش اخلاقه هم خیلی مهربونه فقط یکم پر حرفه همین!
-تو میفهمی چی میگی ما مافیاییم مافیا ! می خوای جون یک آدم دیگه ام به خطر بندازی؟
×آخه...
-آخه نداره مین هو همین که گفتم نه
×هیونــ...

بقیه حرفش با قطع کردن گوشی توسط من نصفه موند. مین هو تنها آدمیه که من می خوام و میتونم باهاش حرف بزنم و برام عزیزه، البته بعد از مادرم که دیگه نیست ، نگاهی به ساعت انداختم به لطف مین هو نیم ساعت از وقتم رفته بود پاشدم تا خرده های لیوان رو جمع کنم یه یک تیکه از شیشه هاش فرو شد تو دستم آخی گفتم و بعد خودم به خودم پوزخند زدم

-هه ! مگه رییس بزگ ترین بند مافیام دردش میگیره؟!

بعد از اینکه اون مرد بی رحم و سنگی ُمرد من یعنی مین یونگی تنها پسرش و تنها وارثش مجبور شدم بشم رییس بزرگترین بند مافیا همین طور که تو فکر بودم یهو یاد حرفای مین هو افتادم

×اخالقش خوبه، مهربونه، فقط یکم پر حرفه

چقدر این خصوصیات مثل خصوصیات یکی از همکلاسیام بود ناخداگاه یاد (هوسوک) افتادم، (جونگ هوسوک) پسری که همیشه شاد بود و میخندید و یکسره حرف میزد و خیلی زرنگ بود انقدر که با اینکه یکسال از من کوچیکتر بود اما چون جهش زده بود اون موقع هم کلاسیم بود .
بعد از اینکه خون انگشتم بند اومد پاشدم رفتم یه دوش یک ساعته گرفتم از حمام که اومدم ساعت 5:50 بود حاضر شدم که برم شرکت

《درسته مافیاست ولی برای پوشش کارش از پوشاک استفاده میکنم》

باید دنبال چند تا مدل خوب میگشتم برای فشن شو با اینکه پوشاک کار اصلیم نیس ولی خب برای پوشش کارم باید خیلی خوب کارای شرکت رو پیش ببرم تا کسی بهم شک نکنه با صحنه ای که دیدم از فکر دراومدم 3 تا پسر گولاخ داشتن 1 پسر رو میزدن با اینکه برای مهم نیس ولی نمیدونم چرا دلم می خواد پیاده شم و جلوی اون 3 تا پسر و بگیرم از ماشین پیاده شدم و دل دل کردن رو گداشتم
کنار یک حس دیگه بهم اجازه نمی داد بزارم اون پسر بیشتر از این کتک بخوره؛
رفتم یقیه ی یکیشونو گرفتم از اون جایی که بوکسور بودم خیلی خوب حساب هر 3 شونو رسیدم جوری که دیگه دور و بر اون پسره پیداشون نشه برگشتم سمت پسره که حسابی کتک خورده بود قیافش برام آشنا میزد یهو با
فهمیدن اینکه کی جلومه چشمام به گشاد ترین حد خودشون رسیدن و مثل اینکه اونم دست کمی از من نداشت یهو دو تا باهم دادزدیم
+-توووووو؟؟؟
پسره بعد از اینکه این حرفو زد از اون جایی که خیلی کتک خورده بود سرفه زد و خون باال آورد نمیدونم چرا ولی نگرانش شدم جلو رفتم و دستمو گذاشتم پشت
کمرش تا بلند شه دستمو کنار زد و خودش بلند شد خیلی غیره منتظره و ناخداگاه گفتم
-اوه پس هنوزم از من متنفری جانگ هوسوک !
جوابمو نداده با کمک دیوار بلند شد وقتی بلند شد فهمیدم
چقدر بزرگتر شده ولی برای من همون هوسوکه همون هوسوکی که دقیقن برعکس من بود، هست و خواهد بود الان که دیدمش برای اینکه نمی خوام چیزی از شغل و زندگیم بفهمه ترجیحا بی تفاوت رفتار میکنم

MY DEAR HOPE..SOPEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora