Part10

52 11 0
                                    

بعد از اینکه دکتر از اتاق اومد بیرون با مین هو همزمان پاشدیم و رفتیم سمت دکتر

×چی شد؟
*یک حمله ی عصبی بود که اگه بازهم تکرار بشه باعث میشه همه ی تلاش هایی که برای عمل کرده بودیم از بین بره و..
-و..؟
*و بیمارو از دست بدیم پس سعی کنین دیگه به بیمار شوک وارد نکنید

دکتر اینو گفت و رفت به محض رفتنش مینهو رفت سمت اتاق هوسوک و منم رفتم نشستم همونجا تا مینهو بیاد باید باهاش حرف بزنم

بعد از یک ربع مینهو از اتاق اومد بیرون منم پاشدم رفتم سمتش

-باید باهات حرف بزنم
×الان حوصله ندارم هیونگ
-زیاد وقتتو نمیگیرم
×نه هیونگ هر حرفی داری بزار برای بعد خواهش میکنم

قیافه درموندشو که دیدم بیخیال شدم

-باشه خدافظ
×خدافظ

بعد از رفتن مین هو رفتم سمت پذیرش میخواستم کارای مرخصی هوسوک و همین امروز انجام بدم چون دیگ دوست نداشتم ببینمش

-ببخشید میتونم الان کارای مرخصی جانگ هوسوک رو انجام بدم؟
/چرا الان؟
-چون من فردا کار دارم و نمیتونم بیام
/عاااام...باشه

وقتی کارای مرخصیه هوسوک و انجام دادم رفتم سمت اتاقش تا بهش بگم که فردا مرخصه و کاراشو کردم ک میتونه بره
در زدم ولی جوابی نداد پس رفتم تو اتاق روی تخت دراز کشیده و به سقف نگا میکنه و بعد از دعوامونم جوری رفتاره میکنه انگاره منو نمیشناسه اتفاقا اینطوری برای منی ک قراره فراموشش کنم بهتره

-خواستم بگم کارای مرخصیتو انجام دادم اقای جانگ و اینکه امیدوارم دیگ هیچوقت تو زندگیم نبینمت..
+ازت متنفرم
-چی؟
+مگه خودت نمیخواستی وقتی بهوش اومدم همینو بهت بگم؟
-چ..چچ..چی داری میگی؟
+عی بابا اقای مین مثل اینکه وقتی هرروز بالای سرم گریه میکردی دکتر بهت نگفته بود من همشو میشنوم
-ه..هه..همه چیزو یادته؟
+عاااام..عاره دوس داری برات بگم دوست پسر عزیزم؟

دیگه نمیتونستم چیزی بگم فقط از اتاق اومدم بیرون لعنتی اصن یادم نبود که اون همه چیزو شنیده و میدونه حالا چیکار کنم؟ وااای حالا چیکار کنم؟ لعنت به این زندگی..

(هوسوک)

بعد از گفتن حرفام دیگه چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون و منم دلم خنک شد ولی هنوزم نمیتونم باور کنم چطوری این ادم به این سردی یه همچین باطن و قلب زیبایی داره واقعا برام سواله که چطوری میتونه اون قلب بزرگشو پنهون کنه درسته که الان واقعا از دستش ناراحتم و اون قلبمو شکسته ولی هنوزم ایمان دارم که اون یه قلب مهربون و گرم داره دقیقا برخلاف ظاهرش بعد از اینکه یاد حرفاش افتادم که گفته بود فردا مرخص میشم لبخندی زدم بالاخره قراره از این جای مضخرف خلاص بشم ولی با یاداوری این که چطوری قراره پول بیمارستان و بهش برگردونم همه اون خوشحالیم در یک لحظه تبدیل به بزرگترین ناراحتیه عالم شد بلند شدم رو تختم نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم منظره خیلی قشنگی بود پر از درخت بود یهو یاد خانوادم افتادم خانواده ای که دیگه نیستن خانواده ای که بخاطر من نابود شدن خواهر کوچولوم که فقط ۱۶ سالش بود مامان مهربونم و بابای دلسوزم که هر روز تا شب تو مدرسه جون میکند تا مبادا خانوادش کمبودی رو احساس کنن ولی همه اون خانواده ای که پدرم سال ها براشون تلاش کرد مادرم سال ها براش گریه کرد و خواهرم که تازه پا گذاشته بود تو دنیای نوجوونیش همه و همشون به دست من نابود شدن با صدایی که از بیرون اومد از فکر دراومدم صورتم خیس خیس بود انقدر خسته و ناراحت بودم که حتی دوست نداشتم ببینم اون بیرون چخبره..

-------------------

امیدوارم دوسش داشته باشین و ووت بدین🙂
و اینکه خیلی دوست دارم نظرتون رو راجع بهش بدونم..

MY DEAR HOPE..SOPEHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin