Amnesia

82 12 0
                                    

چشم هاش به دیوار روبرو دوخته شده بود. دیوار آجری که بعد از چندین بار پلک زدن تونسته بود درست تشخیصش بده. سردرد خفیفی داشت که توی اون لحظه زیاد بهش اهمیت نمی‌داد اما هیچوقت هم نفهمید که از کجا اومده.
روی زمین به پهلو دراز کشیده بود و دیوار فقط چند سانتی متر با صورتش فاصله داشت.
بعد از چند ثانیه تصمیم گرفت بالاخره تو جاش بشینه و سرش رو بچرخونه.
اتاق نسبتا کوچیکی که بجز جونگکوک، یک آیینه قدی بیضی شکل بلند و یه کمد بزرگ توی خودش جا داده بود. نسبتا فضای زیادی خالی بود اما گرد و خاکی که گوشه و کنار اتاق نشسته بود نشون می‌داد قطعا توی هتلی چیزی اتراق نکرده.
با تکیه دادن به دیواری که بطور عجیبی تنها دیواری بود که با آجر های معمولی بالا رفته بود، چند دقیقه بیشتر همونجا نشست.
سنگ های تیره رنگ دیوار مقابل براش آشنا بودن اما نمی‌فهمید دقیقا توی کدوم پارت مغزش باید دنبالشون بگرده. گیج و خسته بود و تنها چیزی که به یاد می‌آورد یه خونه ی کاه گلی توی دهکده ایی وسط جنگل بود.
بالاخره از جاش بلند شد و اولین چیزی که بهش دقت کرد آیینه ی روبروش بود.
برای اولین بار توجهش به لباس تنش جلب شد. یه پارچه ی بلند و ساده که انگار تنها لطفی که در حقش کرده بودن سوراخ کردن جای یقه اش بود. آستین هاش تا آرنج هاش می‌رسیدن و قد لباس تقریبا تا وسط ساق پاهاش رو می‌پوشوند. رنگ کرمی‌اش پر از جای لکه های کوچیک و بزرگ بود و جونگکوک نمی‌تونست از پارگی های ریز پایین تنه ی اون سرهمی چشم پوشی کنه.
صورتش رو توی آیینه از نظر گذروند و حس کرد چیز جدیدی جلوی چشم هاش نیست؛ صورت لاغر و سفیدی که با وجود قد و هیکل نه چندان درشتش ضعیف تر از چیزی که باید بنظر می‌اومد، موهایی که تا کنار شونه هاش پایین اومده بودن و شلختگیشون خیلی خوب با لباسش مچ شده بود، و نگاه کنجکاوش که مطمئن بود اگه توی موقعیت بهتری بهشون زل بزنی قهوه ای روشن تری رو به نمایش میذارن.
- من کجام؟ - با همین فکر کم کم تمام قیامتی که ازش گذشته بود توی سرش فلش بک زد؛ قلعه ی بلندی که بدون دونستن دلیل به سمتش پناه آورده بود و نهایتا زمین لرزه ایی که تا اون لحظه دنیا رو براش تاریک کرده بود.
با دلهره ایی که به جونش افتاده بود تصمیم گرفت از اتاق بیرون بره. شاید میخواست اطراف رو بگرده، شاید فقط میخواست فرار کنه و حتی شاید می‌خواست کسی رو پیدا کنه.
آروم لای در چوبی ای رو باز کرد که حتی اگه جونگکوک میخواست کسی از وجودش بویی نبره، صدای لولاهای قدیمی اون در اجازه نمی‌داد.
با جلوتر بردن سرش اطراف رو آنالیز کرد و سیگنالی از وجود هیچ موجود زنده ایی دریافت نکرد، پس با خیالی آسوده تر، در رو کامل باز کرد و از اتاق خارج شد. برخورد پاهای برهنه اش به سطح سرد زمین باعث می‌شد با بدنی جمع شده قدم برداره و حتی با خودش فکر کرد - این باعث می‌شه دستشوییم بگیره -.
انگار که فرصت بیشتری برای سیاحت داشت. آروم سالن بزرگ رو دور می‌زد و نگاهش رو بین نقش و نگار هایی می‌چرخوند که الان بنظرش خیلی بیشتر از یک موزه ی متروکه بودن.
دیوار ها پر از خط های محوی بودن که جونگکوک نمی‌فهمید؛ حتی نمی‌تونست بفهمه همشون توسط یک هنرمند کشیده شدن یا میتونن یادآور زد و خورد هایی باشن که به خودشون دیدن؟
سقف نسبتا بلندی بالای سرش بود که با پله های سنگی و ساده ایی که از کنار دیوار عبور کرده بودن به اون سالن وصل می‌شد، با توجه به چیزی که از بیرون دیده بود به نظرش اومد - طبقه ی بالا هم باید چیز های دیدنی ای داشته باشه - اما خودش هم می‌دونست که نمیتونه ریسک پا گذاشتن به جاهایی رو بکنه که نمیتونه ببینه.
سالن بزرگ نمیتونست بهش جزئیات دقیقی از شکلش رو نشون بده اما خودش احساس می‌کرد توی یک ورژن قرن 11 از برج O میچرخه.
بین تمام چیزهایی که میتونست از نزدیک بررسی کنه با کنجکاوی آمیخته به دلهره اش به سمت میز کنسولی پایه بلندی رفت که بین دوتا ستون دیوار جا خوش کرده بود؛ میزی که توی بریدگی نسبتا بزرگی از دیوار قرار داشت و پایه های بلند و فلزیش با پیج و تاب خاصی به سمت بیرون شکل گرفته بودن، جوری که اگه حواست نبود و روشون میفتادی در بهترین حالت نزدیک ترین ارگان داخلیت به محل برخورد رو از دست میدادی.
روی میز پر از وسایل ریز و درشتی بود که احتمال می‌داد بیشتر جنبه ی تزئینی داشته باشن. سنگ های کوچیکی که بطور نامرتب روی میز پخش بودن و سطح تیره و خاک گرفته اش نشون می‌داد صاحبخونه زیاد عادت به مهمون داری نداره.
اما بیشتر از همه چیز نگاهش به وسیله ایی گره خورد که بالای میز، به دیوار چسبیده بود.
جونگکوک دکوراسیون های زیادی رو دیده بود که شامل شمشیر ها می‌شدن. آدم های فخر فروش و از نظر خودش بی سلیقه ای که اونا رو بالای شومینه یا طاق آویزون می‌کردن؛ افرادی که بخاطر علاقشون مکانی رو برای شمشیر های با ارزششون می‌ساختن یا حتی امثال پدر خودش که همیشه میتونستی شمشیر قدیمی و بزرگشون رو بی دلیل گوشه ی کمد پیدا کنی.
اما برای اولین بار توی عمرش همچین چیزی می‌دید؛ تک شمشیر بزرگ و تیره رنگی که حین به نمایش گذاشتن خطوط روشن تر روی تیغه اش، بالای میز به دیوار چسبیده بود و این معلق بودنش بین زمین و هوا به جای کلیشه بودن، عظمت بیشتری بهش می‌داد.
فضای گوتیک و کم نور سالن مزید بر علت بود که اون شمشیر حتی بیشتر از هر موقعیتی که میتونست توش باشه خودنمایی کنه.
همه چیز دست به دست هم داده بودن که جونگکوک رو حریص کنن تا اون شمشیر رو لمس کنه، اما هنوز دستش به بیست سانتی متریش نرسیده بود که از گوشه ی چشم، حرکت چیزی رو دید که دستش رو توی هوا نگه داشت.
بدون اینکه جرئت کنه تکون بخوره چشم هاش رو چرخوند تا بررسی کنه اما انگار شبح سیاه رنگِ روی پله ها از جونگکوک سریعتر بود. حتی هنوز نتونسته بود تصویر کاملی بگیره که فقط ردی از تیرگی به آنی پله ها رو طی کرد و جونگکوک مطمئن بود هرچیزی که هست الان به کمرش زل زده.
سنگینی نگاه پشت سرش باعث می‌شد دلش بخواد حتی زودتر خودش رو به شمشیر برسونه اما نهایتا قسمت محتاط و ترسوی وجودش باعث شد آروم دستش رو پایین بیاره و سرجاش صاف بایسته.
حرکت قطره ی عرق رو روی تیغه ی کمرش حس می‌کرد و سکوت مطلق در عین زیر نظر بودن کمکی به استرسش نمی‌کرد.
هنوز داشت فکر می‌کرد که باید چیکار کنه و چه واکنشی نشون بده که برخورد جسم نسبتا بزرگی بهش باعث شد بدن بی تعادلش محکم به ستون کنار میز بخوره و با ترس همونجا روی زمین بشینه. با اون برخورد عمدی بالاخره تونست صاحبخونه ی احتمالی اون مکان رو به چشم ببینه.
خیلی درست حسابی به خودش نیومده بود که با افتادن نگاهش به چهره ی کسی که حالا روی صورتش خم شده بود، حتی صدای فریادش توی گلوش خفه شد و دیدش سیاه شد.

Weird StarTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang