:" دارم بهت میگم. تو فرصت بده بهشون، اصلا امتحان کن ببین شاید بد نشد؟ تا وقتی امتحان نکردی که نمیفهمی آدمش هستی یا نه. بابا تو اینقدر کشته مرده داری؛ وا بده!" جونگکوک دوباره نطقش برای مشاوره ی زندگی رمانتیک به تهیونگ باز شده بود و پسر بزرگتر مثل همیشه، به زور حتی گوش میکرد. جفتشون پشت میز هاشون سعی میکردن کارهاشون رو تموم کنن اما انگار که جونگکوک قصد نداشت بذاره تهیونگ تمرکز کنه.
:" منم بهت گفتم. میدونم که نیستم. نمیشه دیگه چه فرقی میکنه؟ همین الانشم کنار هرکس دوستش دارم هستم. کشته مرده ام کجا بود؟" و واقعا هم عقیده داشت میتونه دوستانه کنار تمام کسایی که دوستشون داره باشه، همونقدر که عقیده داشت اونقدری که جونگکوک بزرگش میکنه همه ی عالم دلباخته اش نیستن.
:" خب اگه فرصت بدی شاید باهاشون مواجه شی؟" و اما تیکه ی آخر حرفش که قرار بود -اخلاقت مثل سگ میمونه- باشه رو قورت داد. با اینکه میدونست همچین تفکری در مورد تهیونگ کمی نابجاست.
:" به اندازه کافی دیدم فکر کنم. پیر شدم دیگه."
:" کیم تهیونگ تو همش دو سال از من بزرگتری!" جونگکوک با تعجب، جواب لحن آروم و خنثی اش رو داد و مدادش رو روی میز کوبید. همین حرکتش باعث شد چشم های تهیونگ کمی از حرص آشکارش درشت شن:" اوکی؟ ولی عمیقا احساس میکنم درونم زیادی پیره برای این چیزا. ترجیح میدم وقتم رو با احساسات فیک تلف نکنم. وقت هیچکس رو..." با جمله ی آخر تهیونگ که یه جورایی تیکه کلامش شده بود، پوزیشن بدن جونگکوک به حالتی تغییر کرد که بیانگر یک قرارداد نانوشته ی بین المللی بود - سه تا پنج ثانیه وقت داری حرفت رو پس بگیری -.
تهیونگ با بلند کردن سرش و دیدن دست های به کمر زده و ابروهای بالا افتاده ی جونگکوک چیزی دستگیرش نشد؛ اما به محض دیدن مدادی که سری قبل دقیقا برای همچین مکالمه ای سمتش پرتاب شده بود دستش رو روی هوا بلند کرد و صداش رو صاف کرد:" منظورم اینه که خیلی ها از دور خوششون میاد از نزدیک من رو نمیشناسن و خیلی های دیگه هم بهرحال قراره خسته شن و من و خیلی های دیگشونم بهم نمیاییم پس اصلا ایده ی خوبی نیست. چرا ما هربار این بحث رو میکنیم؟" جوری تند تند پشت هم جمله چید که جونگکوک چندتا کلمه رو اون وسط گم کرد.
:" به من ربطی نداره. ببخشید." جونگکوک با لحنی که داد میزد -خیلی هم ته دلم انتظار داشتم حرفم مهم باشه و مثل سگ ناراحت شدم- گفت و موبایلش رو برداشت. با چرخوندن صندلیش، پشتش رو به تهیونگ کرد و نوت هاش رو باز کرد.
"چیزی بهتر نمیشه.. خودتو کنار بکش"
چندبار جمله ایی که توی همچین موقعیتی برای خودش نوشته بود رو خوند و هربار بیشتر سعی میکرد روش تمرکز کنه. سعی میکرد خودش رو قانع کنه که چاره ی دیگه ای جز سرد شدن به احساساتش رو نداره. گاهی فکر میکرد تهیونگ یه سد بزرگ و آهنیه که هرچقدر بهش مشت بزنه فقط خودشه که آسیب میبینه.
توی خودش غرق بود که با چرخیدن ناگهانی صندلیش تو جاش پرید و حتی ته گلوش صدای ترسیده ای درآورد:" چیکار میکنی؟" با دیدن چهره ی آروم تهیونگ، با خیال راحت لم داد و صفحه موبایلش رو قفل کرد.
:" من تو این چیزها خوب نیستم اصلا. جدی میگم. ببخشید اگه ناراحتت میکنم قصد ندارم هیچکس رو ناراحت کنم. فقط نمیخوام ناراحت باشی از دست من خب؟" جونگکوک فکر میکرد مشکل تهیونگ اینه که نه تنها احساساتش رو درست بروز نمیداد، بلکه اینقدر جمعشون کرده بود که موقع بیان ساده ترین هاش یاتاقان میزد.
:" متوجه ام. ناراحت نیستم ازت." با لبخند و لحن آرومی اعلام کرد اما وقتی ته دلش میخواست پسر بزرگتر زودتر ازش فاصله بگیره، یعنی یه جای کار میلنگید.
:" کارات رو زود تموم کن که برسی خوب استراحت کنی بچه."
:" بچه عمته."
تهیونگ موهای پسر کوچیکتر رو بهم ریخت و ازش فاصله گرفت:" پس بخشیدی؟"
:" خدا تو رو ببخشه من خیلی وقته بخشیدم." با لحنی که سعی میکرد تا حد زیادی شوخ باشه گفت و صندلیش رو سمت میزش جلو کشید. خودش میدونست تهیونگ مقصر نیست و هیچوقت نمیتونه کسی که عملا هیچ احساس خاصی بهش نداره رو مجبور کنه که دوستش داشته باشه.
ESTÁS LEYENDO
Wierd Star
Fanfic_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه