Escape

1K 292 114
                                    

چشماش روی شخصی که اون طرف خیابون ایستاده بود خشک شده بود.

خودش بود!! چطور میتونست فراموشش کنه!!

اون جای جای بدنش رو به خاطر داشت مخصوصا چشمای درشتش رو که حالا با هاله ای از جدیت به خودش دوخته شده بودن.

لرزشی از بدنش گذشت و آب دهنش رو قورت داد. نمیدونست چیکار کنه.. جلو بره و حرفی بزنه؟! بهرحال اون دایی سهون هم بود و بعد از اتفاق توی جشن، نمیدوست حالا چه فکری درموردش می‌کنه.

بیش از اندازه از خودش خجالت می‌کشید و متنفر بود. متنفر از خودش و اون مردی که باعثش بود. از این حالات و احساسات عجیبی که تجربه می‌کرد و نمیتونست باهاشون کنار بیاد. فقط دلش میخواست فرار کنه. اون مرد میترسوندش.. چرا نمیتونست نسبت بهش بی تفاوت باشه؟!

اما بعد از دقایقی که با فاصله‌ی یک خیابون از هم، بین رفت و آمد ماشین ها به هم خیره بودن، چانیول چرخید و از اونجا رفت.

و اونجا بود که بکهیون حس کرد زانوهاش دیگه توان نگه داشتنش رو ندارن. چون هر چقدر هم که میخواست انکار کنه ولی بعد از اتفاق توی جشن فهمیده بود که چقدر اون مرد رو میخواد. کسی که همجنسش بود!! خودش هنوز نتونسته بود با این شرایط کنار بیاد و حالا اونم میدونست!! حالا اون مرد هم اینو فهمیده بود. اما بدتر از همه این بود که بکهیون با یادآوری اینکه خودش تنها کسی بوده که اینقدر بی قراری کرده حس می‌کرد دلش میخواد بمیره. اگه یذره هم شک داشت حالا با رفتن چانیول مطمئن شده بود. فقط خود بی جنبش بود که اینطوری گرفتارش شده بود. فقط خودش!!

تا چند دقیقه نتونسته بود از اونجا تکون بخوره. بدون اینکه حرفی بزنه رفته بود.

پس قرار بود اینطوری باشه؟!

اصلا شاید از اول هم فقط داشته از اینجا رد می‌شده و اتفاقی دیدتش. بهرحال کلینیکش به اینجا نزدیک بود..

حس می‌کرد چیزی روی قلبش سنگینی می‌کنه و نمیتونه نفس بکشه.

اما خودش هم توانایی حرکتی غیر از این رو نداشت. دیگه نه..

ولی از سمت چانیول، اون نمیخواست حتی یک لحظه هم ارتباط چشمیشون رو قطع کنه اما مجبور بود که سرکار بره.

حالا که فهمیده بود بک هم اونو می‌خواد، هر لحظه دلش میخواست خودش رو به اون سمت خیابون برسونه و بدن ظریفش رو توی آغوشش حل کنه.

اما الان نمیتونست، پس فقط بدون اینکه بتونه حرفی بزنه، قدم های سنگینش رو به سمت کلینیک کشید.

همینطور از نگاه بک متوجه ترسش شده بود. مخصوصا بعد از اون شب، حالا میدونست که اون پسر زیادی با خودش درگیره؛ برای همین باید بهش زمان می‌داد تا بتونه با همه‌ی اینا کنار بیاد.

Yugen [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora