Vanilla

1.4K 280 52
                                        

پرتو های طلایی خورشید راه خودشون رو از بین پرده های حریر سفید اتاق چان، به داخل پیدا کرده بودن و روی بدن های برهنه اون دوتا میدرخشیدن.

صبح از راه رسیده بود اما چانیول و بکهیون هنوز همونطوری توی آغوش همدیگه خوابیده بودن.

در اصل مدتی می‌شد که بیدار شده بودن، اما هیچکدوم دلشون نمیومد از این آرامش و گرما دل بکنه و آغوش دیگری رو ترک کنه.

پس فقط با پلک های نیمه باز بیشتر و بیشتر به هم چسبیده بودن و لبخند میزدن.

چان ملحفه رو بیشتر روی خودش و بک بالا کشید اما دستش اون زیر به نوازش پوست لطیف کمر و بازوی بک ادامه میداد.

دست های بزرگش گاهی برای نوازش توی موهای فندقی رنگش فرو میرفتن و بعد دوباره به بدنش میرسیدن.

بک با حس قلقلک از حرکت دست چان روی گردنش، با چشم های بسته کمی توی جاش وول خورد و خندید و بالاخره چشم هاش رو باز کرد.

_یول.. نکن..

گوش های چان با لذت تکون خوردن و با شگفتی و چشم های درشت پف کرده به بک خیره شد:

_ چی گفتی؟! دوباره بگو..

_ گفتم نکن..

بک با تعجب به واکنش چان نگاه می‌کرد.

_ نه قبلش..

_ ی.. یول..؟!

با تردید زمزمه کرد و باعث شد سیاهچاله های کیوت روی لپ های چان پدیدار بشن.

_ دوستش داشتم..

با لبخند جذابی زمزمه کرد و بینیش رو توی گردن بک فرو کرد که باعث شد دوباره صدای خنده هاش بلند بشه و تقلا کنه. چان فهمیده بود بک چقدر روی اون نواحی حساسه و چطوری میتونه صدای خنده هاش رو دربیاره.

وقتی حسابی از شنیدن اون صدای بهشتی لذت برد، سرش رو بالا آورد و خیره به چشم های قشنگش زمزمه کرد:

_ خوشحالم که اینجایی.. که دوباره غیب نشدی..

بک هم که حالا آروم شده بود دستش رو بالا آورد و شونه مانند توی موهای آشفته و به رنگ شب چان فرو برد تا صورت قشنگ و خواب آلودش رو بهتر ببینه.

دیدن چان توی این حالت اول صبح و شنیدن صدای بمش خود بهشت بود.

دوباره چشم هاش هلالی شد و به حرف اومد:

_ منم خوشحالم..

_ دیگه غیب نمیشی نه؟!

چان به آرومی با چشم های نگران و شفافش پرسیده بود و بک آروم تر جواب داد:

_ دیگه غیب نمیشم..

نمیدونستن چرا دارن آروم و زمزمه وار با هم حرف میزنن فقط میدونستن دارن توی چشم های همدیگه غرق میشن.

Yugen [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora