با شنیدن صدای قدمهای فردی، سرش رو بالا آورد و به مرد خوشپوش و مقتدر پیشروش چشم دوخت. نگاه مرد به حدی نافذ بود که جونگین حس میکرد تا اعماق وجودش رو میشکافه.
- سونبه...
- واقعا امیدوار بودم اون دردسر کوچولو تو نباشی، جونگین.
لب گزید تا صدای اضافهای از بینشون بیرون نیاد. زبانش دربرابر این لحن ناامید، قاصر بود. مرد تکتک حرکاتش رو زیرنظر داشت و درحالی که هردو دستش رو پشت سرش قفل میکرد، چند قدم دیگه بهش نزدیک شد.
- تا حالا حیوون خونگی داشتی؟
- چی؟ نه، مادرم میگفت اونها خیلی پردردسرن.
مرد کمی مکث کرد و جونگین حس میکرد زیر نگاه خیرهاش میسوزه.
- چه حسی داری که بهم خیانت کردی؟
- سونبه من نمیدونستم شما پشت این ماجرا هستین وگرنه...
- وگرنه هیچ وقت پیشنهاد چان رو قبول نمیکردی؟
- چی؟
نامطمئن پرسید و سعی کرد نگاهش رو از اون چهرهی خونسرد و عاری از هر حسی بدزده. واقعا جوابی برای این سوال نداشت؛ قبول نکردن پیشنهاد چان؟ جونگین میدونست که اگه باز هم به گذشته برگرده، انتخابش یک چیزه. مرد لبخندی زد و از جلوی جونگین گذشت.
- جونگین، روی میز تنها دو گزینه قرار داره. نابودی این دنیا و تمام کسانی که میشناسی یا نابودی جهانی که اون بیرون روبه خاموشیه. این ترازو هیچ وقت برابر نمیایسته پس تو واقعا میخوای چیکار کنی؟
سرش رو به سمت پسرک چرخوند و با همون لبخندی که کوچکترین حس مثبتی ازش ساطع نمیشد، بهش خیره شد.
- از اعماق وجودم بهت باور داشتم. فکر میکردم تو اون سربازی هستی که تا آخرین خونه رو میری، سلاح مخفی من، ولی همه چیز رو خراب کردی.
جونگین حس میکرد داخل یک قفس کوچیک زندانی شده و حتی نمیتونست به درستی نفس بکشه. دلش میخواست از اون اتاق فرار کنه. دنیای پشت اون پنجرهی بزرگ شیشهای پشت مرد، چقدر دور بهنظر میرسید؛ انگار زندگی در همین اتاق به پایان رسیده و همهچیز برای پسرک نزدیک به تمام شده بود.
- تهیونگ سونبه، من نمیخوام انتخاب کنم.
- مجبوری! چرا متوجه نیستی؟ در هر صورت زمانی که این نمایشنامه به پایان برسه، تمام دادههای سیستم بازیابی میشه و میدونی این یعنی چی؟
- پایان...
جونگین ناباورانه زیر لب زمزمه کرد و لبخند روی چهرهی مجسمه مانند تهیونگ هم عمیقتر شد.
- درسته، پایان! ما براشون فقط چندتا کد هستیم، همش همین جونگین و با یک دکمه همهی ما از بین میریم.
کامل به سمتش چرخید. یکی از دستهاش رو دراز کرد و نگاه منتظرش رو به جونگین دوخت.
- با من عدالت رو میسازی و یک قهرمان باقی میمونی یا با اون مرد همراهی میکنی و تبدیل به قاتلی میشی که حتی به خانوادهاش هم رحم نمیکنه؟
جونگین نگاه مرددش رو بین دست دراز شده و چشمهای مصمم مرد چرخوند. گرفتن این دست به معنای پایان مسیرش با چان و مینهو بود. دیگه هیچ برگشتی نداشت و احتمالا به عنوان یک دشمن خونی روبهروی برادران قسم خوردهاش میایستاد. این واقعا چیزی بود که میخواست؟ در اون لحظه فقط یک سوال در ذهنش نقش بست. «اگه در کنار تهیونگ و هدفش بمونه، چه بلایی سر جونگین واقعی میاد؟»
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Enigma Of The World
Fantasiaجونگین یک پسر معمولی با دغدغههای معمولی بود، تا زمانی که تحت تأثیر یک گلیچ قرار گرفت و به بیرون از دنیاش منتقل شد. فهمید یک آواتار در یک دنیای شبیهسازی شدهست و دنیای اصلی دچار یک بحران زیست محیطی شده و نسل انسان در خطر نابودیه. انسانها هوش مصنوع...