زمان و موقعیت این فیکشن ساختگی و تخیلی بوده و وجود خارجی نداره، اما طرز لباس پوشیدن، صحبت کردن و منش اونها شباهت زیادی به چین و کرهی باستان داره!
---صدای ندیمهی جوونی که با نگرانی کنار تخت تکون میخورد خواب عمیقش رو به هم زد.
– سرورم... عالیجناب... لطفا بیدار شید!
پسر نوجوون هنوز به طور کامل بیدار نشده بود. صدای آزاردهندهی خدمتکار که همچنان اصرار و التماس میکرد اجازهی عمیقتر شدن استراحتش رو نمیداد. کمی توی تخت جابه جا شد و با بیحوصلگی زمزمه کرد.
– دست از سرم بردار. میخوام بخوابم.دخترک کمی جلوتر رفت و با ترس گوشهی ملحفهی روی بدن شاهزاده رو گرفت.
– سرورم، اگه دیر به کلاس برسید مجبور میشید دو ساعت بیشتر توی کلاس بگذرونید، شما که قوانین رو میدونید! اگه دیر برسید تنبیه میشید!
چان با شنیدن هشدار ندیمهش به سرعت از جا پرید و پرسید!
– چی گفتی؟!
این قراری بود که بعد از بارها دیر رفتن سر کلاسهای درسش توسط اساتیدش گذاشته شده بود! با عجله ملحفهی آبی رنگ رو کنار زد و از روی تخت بلند شد. بدون اینکه منتظر جوابی از سمت ندیمه بمونه دوباره با صدای بلندی غرولند کرد.
– دو ساعت؟ چرا زودتر نگفتی؟! زود باش لباسامو برام آماده کن.
ندیمه خوشحال و راضی از موفقیتش لباسهایی که خدمتکار پشت سرش نگه داشته بود رو گرفت و به پسر نوجوون نشون داد.
– همه رو قبلا آماده کردیم. اجازه بدید کمکتون کنیم دست و صورتتون رو تمیز کنید!دختر جوون به رداهای سلطنتی با نوارهای طلایی و براق توی دستهاش اشاره کرد و پسر بدون هیچ اتلاف وقتی اونها رو چنگ زد!
بعد از شست و شو و خوردن صبحانه با سرعتی که تا به حال از خودش ندیده بود حاضر شد و به کلاس خصوصی استاد اعظم رفت.صحبتهای خسته کنندهی مرد مسن و آموزشهایی که برای شاهزادهی نوجوون بیفایده بود باعث خسته شدنش شده بود. بعد از گذشت چند ساعت میتونست مثل همیشه به وضوح صدای شکم گرسنهش رو بشنوه، اما مجبور بود به حرف های پیرمرد رو به روش گوش بده و سکوت کنه.
– همونطور که مستحضرید لائوتسه در جایی بیان میکنه که سفر پنج هزار فرسنگی با یک قدم شروع میشود!
مرد چند ثانیه سکوت کرد، سپس دستی به ریش بلندش کشید.
– سرورم...پسر که مشغول ور رفتن با نخ گوشهی کتاب بزرگش بود جواب داد.
– بله استاد.
مرد مسن که از ایستادن خسته شده بود پشت میز نشست و لبخند زد.
– عذر میخوام، اما ممکنه به کتابخونهی بزرگ قصر برید و برای من کتاب لائوتسه رو بیارید؟ متاسفانه عدد دقیقش رو فراموش کردم.
مرد سرش رو کمی کج و دوباره پیش خودش زمزمه کرد.
– سه هزار بود یا پنج هزار؟!از اینکه کسی بهش دستوری بده، کاری که وظیفهش نیست رو ازش درخواست کنه و یا اون رو مجبور به انجام عملی کنه متنفر بود.
لبهاش رو از هم باز کرد تا اعتراض کنه، اما به یکباره از این کار صرف نظر کرد. به نظر میرسید این یه فرصت استثنائی برای فرار از چنین کلاس خسته کنندهایه و چان هرگز همچین فرصتی رو از دست نمیداد!
لبخندی به پهنای صورت به استاد وانگ تحویل داد و به سرعت به سمت در حرکت کرد، تا قبل از پشیمون شدن مرد از کلاس خارج شده باشه و حین رفتن پاسخ داد.
– بله استاد، همین الان میارمش...
پیرمرد لبخندی از سر رضایت زد. مسلما اگر از رازها و افکار مخفی پسر خبردار بود هرگز به این شکل خوشحال نمیشد!
YOU ARE READING
The Royal Traditions [ChanLix]
Historical Fiction- از این ساعت به بعد من و تو هیچ نسبتی جز امپراتور و محافظ نخواهیم داشت! منو لمس نمیکنی، نمیبوسی و تختت رو با من شریک نمیشی، حتی شبا هم به اتاق من نمیای! از حالا تو فقط امپراتور منی و من تنها محافظت! Genre: Romance, Historical, Drama, Smut, Royal, A...