وقتی به همراه پسر کوچیکتر از قصر خارج میشد خورشید هنوز طلوع نکرده بود. چان قبل از بیرون رفتن سراغ فرماندهی گارد سلطنتی رفت و خروجش رو اطلاع داد، قبل از خروج نامهای که باید به ادارهی دادگستری میداد رو تحویل ندیمهش داد و از قصر خارج شد.
برخلاف چان که سرحال به نظر میرسید یونگبوک کمی خسته و خوابآلود بود، ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ژﯾﺎن به سربازخونه رﻓﺘﻪ ﺑﻮد و متوجه شد ژﯾﺎن ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﻣﺎﻣﻮرﯾﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﯿﺮون از ﻗﺼﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎده ﺷﺪه. ﻓﺮﺻﺖ ﻧﮑﺮد ﺑﺎ ﺑﺮادرش ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻪ و از مرد راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺑﮕﯿﺮه.ﺗﻤﺎم ﺷﺐ رو ﺑﻪ اﺗﻔﺎﻗﺎت اﺧﯿﺮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮد و ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﭼﺸﻤﻬﺎش رو روی ﻫﻢ گذاشته بود.
وقتی به همراه چان پا به جاده گذاشت راه هنوز ساکن و خلوت بود. مشعل کوچیکی رو برای روشن شدن راه با خودش میبرد. وقتی به بالای تپه رسیدن نور خورشید تازه داشت مسیر رو روشن میکرد.
– یونگبوک...پسر چهارشونه اﺳﺒﺶ رو روی ﺗﭙﻪ ﻧﮕﻪ داﺷﺖ و پیاده شد. ﻧﺰدﯾﮏ ﻟﺒﻪی دره اﯾﺴﺘﺎد و به ﺧﻮرﺷﯿﺪ بیرون زده از ﮐﻮه اشاره کرد.
– تا حالا ﻃﻠﻮع ﺧﻮرﺷﯿﺪو از نزدیک دیده بودی؟یونگبوک مشعلی که به دست داشت رو خاموش کرد و به دنبال چان از اسب پیاده شد.
– خیلی وقتا توی معبد قبل از طلوع آفتاب شروع به تمرین میکردیم.
– پس برات تکراریه.
یونگبوک به نیمرخ تاریک چان خیره شد.
– شما چطور سرورم؟ولیعهد درحالی که بالا رفتن کامل خورشید رو تماشا میکرد سری به چپ و راست تکون داد.
– از دور و توی قصر آره، اما اینقدر نزدیک نه! از اینجا، انگار خیلی بهت نزدیکه. انگار اگه دست دراز کنی میتونی تو دستات بگیریش.چان قبل از اینکه یونگبوک جوابی بده به سمتش برگشت. محافظ با روبرو شدن با چشمان خیرهی ولیعهد کمی دستپاچه شد و بلافاصله قدمی عقب رفت.
– چرا دست دراز نمیکنید؟ شاید تونستید بگیریدش!
خودش هم متوجه نشده بود چه جوابی داده، تنها میخواست حواس پسر هیکلی رو کمی پرت کنه. چان دوباره یه سمت خورشید در حال طلوع برگشت و لبخند محوی زد. مطمئن بود یونگبوک نمیتونه لبخندش رو ببینه.
– دست دراز کردم، ازم فرار کرد.سکوت یونگبوک چان رو به برگشت به سمت اسبش ترغیب کرد.
– راه بیفتیم. ﺑﺎﯾﺪ زودﺗﺮ دﺳﺖ ﺑﮑﺎر ﺑﺸﯿﻢ. اﻣﺮوز ﻣﯿﺨﻮام ﯾﻪ آﻫﻮ ﺷﮑﺎر ﮐﻨﻢ.
ﺳﻮار اسب ﺷﺪ و دهنهی اسب رو کشید. حالا هردو دوباره ﺑﺪون رد و ﺑﺪل ﺷﺪن ﮐﻠﻤﻪ ای ﻣﺴﯿﺮ رو اداﻣﻪ میدادن. یونگبوک به یاد داشت که قبلا و به همراه امپراتور و ملازمانش همراه با چان به شکار رفته، اما حالا که تنها خودش با چان پا به مسیر گذاشته بود تجربهی جدیدی رو رقم میزد.°°°°°
روز از ﻧﯿﻤﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ و ﺧﻮرﺷﯿﺪ حالا از وﺳﻂ آﺳﻤﻮن عبور کرده ﺑﻮد. چان ﻋﺮق روی پیشونیش رو ﺑﺎ ﭘﺸﺖ دﺳﺖ ﭘﺎک ﮐﺮد و نفس عمیقی ﮐﺸﯿﺪ. شکار ساکت و تک نفرهش تا اینجا به صورتی معمولی و ساده گذشته بود.
– اﻧﮕﺎر ﻫﺮﭼﯽ آﻫﻮ ﺗﻮی اﯾﻦ ﮐﺸﻮر بوده ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪه.
VOUS LISEZ
The Royal Traditions [ChanLix]
Fiction Historique- از این ساعت به بعد من و تو هیچ نسبتی جز امپراتور و محافظ نخواهیم داشت! منو لمس نمیکنی، نمیبوسی و تختت رو با من شریک نمیشی، حتی شبا هم به اتاق من نمیای! از حالا تو فقط امپراتور منی و من تنها محافظت! Genre: Romance, Historical, Drama, Smut, Royal, A...