part 10

136 32 8
                                    

ﺑﻪ خاطر ﺳﺮﻋﺖ کم ﺧﯿﻠﯽ دﯾﺮﺗﺮ از ﭼﯿﺰی ﮐﻪ یونگبوک ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮد ﺑﻪ در ورودی ﻗﺼﺮ رﺳﯿﺪن، ﻧﮕﻬﺒﺎن درب اصلی ﺑﻪ ﻣﺤﺾ دﯾﺪن اوﻧﻬﺎ چان رو شناخت!
– عالیجناب... درو باز کن ولیعهد پشت درن!

دروازه آﻫﻨﯽ ﺑﺎ ﺻﺪای ناهنجاری ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺎز ﺷﺪ. سرباز که با دیدن وضعیت ناموجه شاهزاده دستپاچه شده بود به سرعت دو ﻣﺮد رو برای ﮐﻤﮏ به یونگبوک صدا زد. دو سرباز با دستپاچگی جلو رفته و بدن چان رو با احترام به داخل قصر حمل کردن.
– ایشون رو به اقامت گاهشون میبریم... ﻧﯿﺎز ﺑﻪ ﻣﺮاﻗﺒﺖ دارن.

پسر نوجوون پشت سر دو خدمتکار که شونه‌های شاهزاده رو گرفته بودن و به سمت قصر شرقی حرکت میکردن راه افتاد، اما صدایی پسر رو متوقف کرد.
– اینجا چه خبره؟ چرا اینقدر دیر کردید؟!

همه به سمت منبع صدا برگشتن و پسر محافظ تعظیمی کرد و قدمی به سمت جلو برداشت.
– س... سرورم... من...

امپراتور با قدمهایی سریع نزدیک شد، بدون توجه از کنارش گذشت و به سمت تنها پسرش رفت.
– چه بلایی سر پسرم اومده؟!
ابتدا تصور میکرد چان کمی بی حاله، اما با دیدن صورت غرق خون و زخمی و لباسهای پاره پاره‌ی پسر متوجه شد وضعیتش بدتر از چیزی که فکرش رو میکرد بوده!
به سرعت جلوی پسر که توانی برای ایستادن نداشت زانو زد و دستهاش رو گرفت.
– چان! چان... چه بلایی سرت اومده پسر؟! باهات چیکار کردن؟! پسرم...

پسر حالا اونقدر نیروش رو از دست داده بود که حتی قدرت جواب دادن نداشت. سرش خم شده بود و حتی به سختی نفس میکشید و روی پاهاش ایستاده بود!
یونگبوک به سمت امپراتور برگشت و سعی کرد به جای چان پاسخگو باشه!
– من... من توضیح میدم سرورم. لطفا... اجازه بدید... شاهزاده رو ببرن. ایشون نمیتونن روی پاهاشون بایستن!

امپراتور خیلی ناراحت به نظر میرسید، هوا تاریک بود، اما میشد فهمید که اشک داخل چشمهاش جمع شده. با دیدن تک پسر و ولیعهدش آرامش همیشگیش رو از دست داده بود، اما بیشتر از ناراحتی، بسیار خشمگین به نظر میرسید!
بدون اینکه به محافظ نگاه کنه موهای خاکی چان رو که به کمک دو خدمتکار ایستاده بود و اگه شونه هاش رو نگرفته بودن به زمین افتاده بود از روی صورتش کنار زد.
– کتکتون زدن؟ اگه کتکتون زدن چرا تو زخم برنداشتی؟! چانو تنها گذاشتی؟ مگه قسم نخورده بودی پسرم محافظت کنی؟!

یونگبوک روی زمین زانو زد و ناخودآگاه شروع به گریه کرد.
– اونطور که شما فکر میکنید نیست! سرورم... من... همه چیز... رو توضیح میدم. فقط لطفا... اجازه بدین... عالیجنابو... رو به اقامتگاشون ببرن!

یونگبوک به تنها چیزی که اون لحظه فکر میکرد بدن بیجون پسر بزرگتر بود و نمیفهمید چرا امپراتور نسبت به وضعیت وخیم پسرش بی توجهه!
امپراتور خونسردیش رو از دست داد، از روی زمین بلند شد و فریاد زد.
– چرا ایستادید؟! سریع طبیب دربارو خبر کنید و پسرمو به اقامتگاهش ببرید!

The Royal Traditions [ChanLix]Where stories live. Discover now