part 25

137 25 8
                                    

یونگبوک به سختی ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ پسر ﺟﻠﻮش رو بین جمعیت گم نکنه. اونطور به نظر میرسید که چان حتی از خودش هم مشتاق تره.
– ﺳﺮﻭﺭﻡ... لطفا آرﻭﻣﺘﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﯿﺪ. چرا حس میکنم شما از من بیشتر هیجان دارید؟

ولیعهد بدون اینکه سرش رو برای دیدن یونگبوک به عقب برگردونه سرعتش رو کم کرد و خندید. ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ بالاخره ﺑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺟﻤﻌﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﺍﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩن ﺭﺳﻮﻧﺪ و ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
– اینجا ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
یونگبوک که پشت سرش حرکت میکرد دقیقا پشت سر چان ایستاد.
چان جلوی ردیفی دایره ای دور میدون خالی از مردم ایستاده بود. تا چشم کار میکرد میتونست مردم عادی رو ببینه که مثل خودش منتظر بودن.
– همینجا. ﺍﯾﻦ ﻭﺳﻂ...

چان سری تکون داد. برخلاف چیزی که تصور میکرد اشراف زاده ای سوار کجاوه دقیقا چند متر دورتر جلو رفت. کجاوه روی زمین گذاشته شد و مردی چهارشونه و چاق بیرون اومد. با کنار زدن مردم عادی خدمتکار مرد صندلی ای جلوی صف گذاشت و بهش تعظیم کرد.
– که اینطور!

یونگبوک که تا اون لحظه ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﺳﺎﺯ ﺁﺭﺧﻮﺵ بود رو تماشا میکرد به سمت چان برگشت.
– ﺟﺎیی ﺑﺮﺍﯼ نشستن ﻣﺮﺩم ﻋﺎﺩﯼ نیست. خیلیا برای خودشون صندلی میارن.
نگاه چان هنوز هم روی اشراف زاده قفل شده بود. یونگبوک میتونست بفهمه یه یچیزی داره آزارش میده و نمیدونست چی در مورد اشراف زاده توجه چان رو جلب کرده.
– من فراموش کرده بودم. معذرت می‌خوام، میخواید براتون...
– نه... مشکلی با ایستادن ندارم. فقط دوست دارم زودتر ببینمش.

یونگبوک از اینکه اشتیاق چان رو برای دیدن نمایش نوازنده‌های دوره گرد میدید خیلی خوشحال بود، با اینکه حدس میزد چان به خاطر اونه که از قصر بیرون اومده. شاید حتی میل زیادی هم ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﮔﺮﺩ ﻧﺪﺍشت و اینطور نشون میداد.
یونگبوک بی ﺷﮏ بابتش از ولیعهد ممنون بود.
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﮔﺮﻭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻭ یونگبوک بعد از جلو کشیدن خودش ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩ.
ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﮔﻮﺵ ﻧﻮﺍﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺧﺘﻦ ﭼﻨﮓ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ آﻭﺍﺯ ﮐﺮده بودن همه رو مسحور میکردن. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮها ﮐﻪ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻭﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺻﺤﻨﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﺩ.

چان ناخودآگاه ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﺟﺮﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﻓﻈﺶ ﻧﯿﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. برخلاف خودش یونگبوک کاملا غرق تماشا شده بود. حتی ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺗﺼﻨﯿﻒ ﺭﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ و لذت میبرد. نگاه چان روی محافظش طولانی شد و یونگبوک به خاطر توجه بیش از حد به اجرا حتی این رو نفهمید.
پسر بزرگتر به اندازه‌ی یونگبوک لبخند میزد، اما فقط به خاطر لبخند معشوقش بود که خنده به لبهاش اومده بود.
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺟﺮﺍﯼ نسبتا ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﭼﻨﮕﻬﺎ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ ﻭ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﺎ ﺳﻮﺕ ﻭ ﻫﻮﺭﺍ ﮐﻒ ﻣﯿﺰﺩ.
ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ ﺳﺮﺩﺳﺘﻪﯼ ﺍﻭﻧﻬﺎﺳﺖ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ انداختن.

The Royal Traditions [ChanLix]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora