part 26

123 22 8
                                    

چان همونطور که دستهاش رو پشت سرش قفل کرده بود یکی از ابروهاش رو بالا برد.
- ﮔﻔﺘﯽ ﺩﯾﮕﻪ به ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﺗﻢ ﮔﻮﺵ ﻧﻤﯿﺪﯼ.

یونگبوک ناخودآگاه دستش رو بالا برد و روی گونه‌ی تب دار پسر بزرگتر گذاشت.
- میدونی منظورم چی بود و باز داری با کلمات بازیم میدی. میدونی نمیتونم جلوی نگاهت مقاومت کنم و دقیقا کاری میکنی نتونم همچین کاری کنم. چرا داری اینکارو باهام میکنی؟

لبهای چان کش اومد و با لبخند به چشمهای شفاف معشوقش چشم دوخت. یونگبوک درست میگفت، اما این موضوع رو فراموش کرده بود که قبل از هرچیزی این چانه که اول به خاطر محافظش هرکاری میکنه.
- کدوم بازی؟ اینکه بخوام همیشه تماشات کنم بازیه؟

یونگبوک دستش رو از روی گونه‌ی چان برداشت و ﺑﻨﺪهای ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ جلوی چشمهای منتظر چان ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ. ﻟﺒﺎس طوسی رنگ رو به ﺯﻣﯿﻦ انداخت ﻭ قدمی عقب رفت.
- اگه حاضر بشی از قصر فعلا بیرون نری منم حاضرم هروقت که بخوای کاری کنم منو تماشا کنی.

لبخند چان با عقب رفتن یونگبوک پر رنگ تر شد. انتظار نداشت یونگبوک به این راحتی جدی بگیرتش. بالا تنه‌ی برهنه‌ی یونگبوک جلوی چشمهاش برق میزد و چان رو برای دست دراز کردن تشویق میکرد.
- کی حالا داره بازی میکنه؟ من یا تویی که برای به دست آوردنت برام شرط میذاری؟

ضربان قلبش بالا رفته بود، به سمت جلو قدم برداشت و دستش رو دراز کرد. میخواست فقط اون جسم پر نقش و نگار و به نظر شکستنی رو لمس و مال خودش کنه.
انگشتان مشتاق و بلندش رو به آرومی روی گردن پسر کشید و پوست لطیفش رو نوازش کرد. هنوز هم خط های کمرنگ روی بدن یونگبوک، ولیعهد رو به وجد می‌آورد.
انگشت شستش رو روی استخون برجسته‌ی ترقوه‌ی محافظ کشید و دست دیگه‌ش رو از پشت روی گودی کمر پسر گذاشت.
یونگبوک زیر لمس های چان میلرزید و چشمش رو به گردن کبود پسر دوخته بود. در کسری از ثانیه از چیزی که گفته بود و کاری که کرده بود پشیمون شد!
از اینکه برای چان شرط گذاشته یا پسر رو برای داخل قصر موندن اجبار کرده خودش رو سرزنش کرد. مهمتر از همه دیدن کبودی روی گردن چان باعث شد تازه وضعیتش ولیعهد رو به یاد بیاره.
- چان...
چان فقط بدن محافظ رو توی آغوشش کشید و ستون فقراتش رو به آرومی لمس کرد. انگار که با سکوتش منتظر ادامه‌ی حرف یونگبوک بود.
- با احتیاط لمسم میکنی.
انگشتهای چان هنوزم مشغول کاوش کردن بدن نه چندان ظریف پسر بود.
- احتیاط میکنم، چون حس میکنم اگه کمی خشن تر باشم میشکنی. میدونم قوی تر از اونی که لازم باشه باهات اینجوری حرف بزنم یا رفتار کنم، ولی دست من نیست. فکر کنم جادو شدم که تو رو اینقدر زیبا و قابل پرستش میبینم، شایدم چون اونقدر بی همتایی که زبون من نمیتونه ساکت بمونه و ازت حرف نزنه.

یونگبوک سرش رو عقب برد و از آغوش چان بیرون اومد. نیاز داشت به چشمهای عاشق پسر چهارشونه نگاه کنه و مطمئن شه درست میشنوه. پرده ی اشکی که جلوی دیدش رو گرفته بود رو با پلک زدن کنار زد و دستهاش رو دور صورت چان قاب کرد.
- انتظار داری چی بگم؟ من قشنگم یا تو اونقدر عاشقی که منو اینقدر قشنگ میبینی؟

The Royal Traditions [ChanLix]Kde žijí příběhy. Začni objevovat