part 15

135 31 14
                                    

ﺗﻮی ﺟﺎی ﺧﻮاﺑﺶ غلتی زد و به پشت دراز کشید.
چشم‌هاش رو به شدت روی هم فشار میداد و سعی میکرد ثابت بمونه، اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دوباره مجبور شد حرکت کنه و این بار بازوی برجسته‌ش رو روی گوشش گذاشت.
– ﺟﯿﺮﺟﯿﺮﮐﺎی ﻟﻌﻨﺘﯽ... ﺧﻔﻪ شید!

پسر چهارشونه نفس عمیقی کشید و ناامید از قطع شدن صدای حشرات سرش رو کمی بلند کرد. دو متر عقبتر پسرک محافظ توی همون اتاق به خواب رفته بود و به نظر نمیرسید با صدای جیرجیرک ها مشکلی داشته باشه!
چان به اختیار و انتخاب خودش تصمیم گرفته بود با محافظش توی یه اتاق و روی زمین بخوابه، چون خونه‌ی پدری پسر اونقدر بزرگ نبود.

یونگبوک بارها از شاهزاده اجازه خواست تا جای خوابش رو توی اتاق به تنهایی آماده کنه و خودش و مادرش توی اتاق کوچیکتر کناری بخوابن، اما چان مخالفت کرده بود. نمیتونست اجازه بده به خاطر خودخواهی خودش زن روستایی و پسرش به سختی بیفتن!
– یونگبوک... یونگبوک ﺑﯿﺪاری؟

ﺻﺪاﯾﯽ از ﻃﺮف ﭘﺴﺮ ﺟﺰ ﻧﻔﺴﻬﺎی اروم و ﺷﻤﺮده‌ش ﮐﻪ ﻧﺸﻮن ﻣﯿﺪاد ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮو رﻓﺘﻪ، به گوش نرسید. چان سرش رو تکون داد و دوباره روی بالشت تمیز گذاشت.
– ﺑﺎ اﯾﻦ ﺻﺪاها ﭼﻄﻮر ﺗﻮﻧﺴﺘﻪ ﺑﺨﻮاﺑﻪ؟!

دوباره روی تشک جابجا شد و موهای بلندش رو پشتش پرتاب کرد. احساس میکرد اتاق بوی نم میده، پنجره به طول کامل چفت نمیشد و جای خوابش راحت نبود، اما نباید اعتراض میکرد. این خودش بود که تصمیم گرفته بود خودش رو به محافظش تحمیل کنه، نباید شکایتی میکرد!
– ﺳﻔﺘﻪ. انگار مردم عادی خیلی تحملشون بالاست.

چان حتی نمیدونست داره با کی صحبت میکنه! محافظش به راحتی خوابیده بود و هیچ‌کس صداش رو نمیشنید. وقتی روی پهلو چرخید تونست صورت به خواب رفته‌ی محافظش رو کمی دورتر ببینه.
باریکه‌ای از نور ماه از لای پنجره‌ی خراب روی صورت یونگبوک افتاده بود و حتی کک و مک هاش رو به چان عرضه میکرد.
ناخودآگاه ﻟﺒﺨﻨﺪی روی لبهای پسر بزرگتر سبز شد.
– واقعا زیباست.

چان با آرامش از جا بلند شد و بالشتش رو کمی ﺟﻠﻮتر برد تا به محافظش کمی نزدیکتر بشه. چند ثانیه از جابجایی نگذشته بود که چان قبل از اینکه دوباره دراز بکشه از تصمیمش پشیمون شد!
پسر بزرگ‌تر بالشت رو دوباره به جای قبلی برگردوند و نفسش رو بیرون داد.
– دﻧﯿﺎ ﺑﺮ ﭘﺎﯾﻪی ﻋﺪاﻟﺘﻪ؟

تن صداش به قدری پایین بود که حتی اگه یونگبوک بیدار بود هم صداش رو نمیشنید!
– ﭼﺮا ﭘﺴﺮ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ اوﻣﺪی؟ اﮔﻪ ﺟﺰو دﺧﺘﺮان ﻗﺼﺮ و اشراف زاده ﻣﯿﺒﻮدی برای هردوی ما بهتر نبود؟!

چان هنوز توی جاش نشسته و به چهره‌ی محافظش خیره شده بود. مغزش داشت بهش دستور میداد دستش رو بلند کنه و به سمت صورت پسرک ببره، اما از اینکه یونگبوک بیدار بشه میترسید!
– اﯾﻦ ﭼﻪ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﺴﺨﺮه ایه ﮐﻪ توی اون تو ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ روستایی ﺑﺎﺷﯽ و ﻣﻦ اﻣﭙﺮاﺗﻮر آینده؟

The Royal Traditions [ChanLix]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon