part 24

111 22 0
                                    

ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ توی ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ. ﻧﺴﯿﻢ ﻣﻼیم ﺑﺎ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺷﯽ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﻭ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺟﺎ و از کنارش عبور میکرد.
ﺑﻪ ﭘﺸﺖ، ﺭﻭﯼ ﭼﻤﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ دراز کشیده بود ﻭ ﺑﻪ ﺍﺷﻌﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺍﺯ ﻻﯼ ﺑﺮﮒﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﺖ بالای سرش عبور میکردن نگاه میکرد.
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺳﺎﮐﺖ ﻭ خلوت ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ تا کمی ذهن آشفته‌ش رو مرتب کنه. دردی که گهگاهی به سراغ ساق پاش می‌اومد بعضی از روزها امونش رو میبرید.
به سفارش ولیعهد، طبیب مخصوص دربار پای مینهو رو درمان کرده بود و بهش اطمینان داد تا چند هفته‌ی دیگه میتونه بدون عصا راه بره، اما پسر کتابدار هنوز هم از کابوسهایی که شبها به سراغش می‌اومد در امان نبود.
ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺪﻥ کتاب فکرش رو سر و سامون بده، ﺍﻣﺎ ﻓﺎیدﻩای ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ترس و آشفتگی باعث میشد حتی کتاب هم قدرت ساکت کردن ذهن مغشوشش رو نداشته باشه!

ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﻧﻔﺴﺶ ﺭﻭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. یک ماه از زمانی که دزدیده شده بود و با لطف ولیعهد به خونه برگشته بود میگذشت و توی این مدت، خیلی کمتر از قبل موفق به دیدن بهترین دوستش شده بود.
ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺭﻫﺎش ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ، اما چون خودش از همه دوری کرده بود نمیتونست کسی جز خودش رو سرزنش کنه. مینهو بعد از خلاصی از قبیله‌ی دای از همه فرار کرد، از چان، کتابخونه، پدرش، خونه و حتی از خودش!
ﺣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ بهش احساسی داشته ﺑﺎﺷﻪ و این حس تنهایی رو کمی آروم کنه، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ‌ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﺮﺍی پسر سبزپوش در ﺍﻟﻮﯾﺖ ﻧﺒﻮﺩن و فقط ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ اونها ﺭﻭ مطالعه میکرد!

مینهو هنوز داشت خودش رو بابت دوری از همه سرزنش میکرد ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﻫﺎ و خندهﯼ چند دختر ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪ. ﺻﺪﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺁﺑﺸﺎﺭ نزدیک مینهو به گوش میرسید. پسر به آهستگی از جا بلند شد و با کمک عصاش به سمت صدا حرکت کرد. پسر کتابدار حالا کمی عصبی به نظر میرسید، چون وقتی سه روز پیش آبشار رو پیدا کرد فکر میکرد هیچکس جز خودش هنوز جای این آبشار رو نمیدونه. مینهو از اینکه مکان امن ساکتش توسط افراد دیگه ای اشغال شده عصبانی بود.
ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮ نزدیک به ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ‌ﯼ ﺯﯾﺮ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺑﺎ عجله ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ پسر سبزپوش از تن بیرون کشیدن ﻭ داخل ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﯼ کوچیک ﭘﺮﯾﺪن!
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ که ﻣﻮﻫﺎﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺗﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ مینهو ﻭ ﮐﻤﯽ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ.
- نینگ! بیا تو آب!

مینهو ابتدا تصور کرد اشتباه شنیده! امکان نداشت!
پسر کتابدار نگاهش رو به اطراف چرخوند، محل زندگی قبیله‌ی دای از اونجا خیلی فاصله داشت. امکان نداشت مینهو همچین اشتباهی بکنه و دوباره به اونها نزدیک بشه!
صدای دختر مثل زنگی توی گوش پسر سبزپوش نواخته شد و خاطراتش رو یادآوری کرد!
- ﻣﯽﺩﻭﻧﯿﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍﻗﺒﺘﻮﻥ ﺑﺎﺷﻢ. از خونه خیلی دور شدیم، باید زودتر برگردیم.

The Royal Traditions [ChanLix]Место, где живут истории. Откройте их для себя