part 12

141 35 21
                                    

بعد از بیرون رفتن پدرش روی صندلی متعلق به مشاور اول امپراتور نشست.
همیشه تصور میکرد میتونه تبدیل به امپراتوری بی نقص برسه، مردی که حتی از پدرش هم بهتره! حالا داشت بابت بی مسئولیتی سرزنش میشد و بدتر از همه چیز این بود که میدونست این حرف در موردش حقیقت داره.

مدت زیادی رو کنار دریاچه‌ی پشت کتابخونه قصر کنار مینهو مینشست و به آینده‌ای فکر میکرد که توش خودش امپراتور و تنها دوستش بخش مهمی از اون آینده بود.
حالا چان اونجا روی صندلی مشاور نشسته بود و به این فکر میکرد که آیا این مقام رو به چشم میبینه یا نه! نمیخواست بابت چیزی شماتت بشه. باید سعی میکرد رفتارش رو اصلاح کنه، اما قبل از تموم اینها باید ابتدا اشتباهش رو جبران میکرد و محافظش رو از مخمصه‌ای که خودش به وجود آورده بود نجات میداد، وگرنه نمیتونست از عذاب وجدان خلاص بشه!

به سختی از روی صندلی بلند شد و آهسته به سمت در خروجی حرکت کرد. خیلی سعی میکرد سریع راه بره، اما درد پهلوهاش بهش فهموند هنوز به طور کامل سلامتیش رو بدست نیاورده!
بالاخره وارد محوطه‌ی اداره‌ی دادگستری شد و امپراتور رو که بر خلاف همیشه عصبی به نظر میرسید پیدا کرد.
چان چاره‌ای جز تعظیم نداشت و روی یکی از دو صندلی چوبی روبروی امپراتور نشست. منتظر بود نفر دوم بهش بپیونده، اما حاضر شدن یونگبوک بیشتر از چیزی که تصورش میکرد طول کشید.

بالاخره دو نفر از سربازهایی که امپراتور به زندان فرستاده بود همراه با بدن نیمه جون پسرک وارد محوطه شدن.
چان حتی از فاصله‌ی دور هم میتونست رنگِ پریده و ناتوانی پسر توی راه رفتن رو تشخیص بده! وقتی روی صندلی نشونده شد چان تنها تونست در موردش سر دو مرد فریاد بزنه!
– یونگبوک... حالت خوبه؟! چه بلایی سرش آوردید؟!

سرباز اول دستپاچه شد و کمی عقب رفت. نیم نگاهی به سرباز کنارش انداخت و من من کنان جواب داد.
– ما کاری نکردیم سرورم. بیهوش شده بود، ما هم به دستور امپراتور از زندان بیرون آوردیمش و روی صورتش آب ریختیم تا بیدار بشه! شاید چون غذاهاشو نخورده اینقدر بی حال شده.
چان بی توجه به حرفهای سرباز سرش رو به سمت پسر کج کرد تا درست ببینتش.
– تو حالت خوبه؟

یونگبوک به زور تونسته بود چشمهاش رو باز کنه. سرش از روی گردنش آویزون میشد و نفس نفس میزد. با این حال به سختی تلاش کرد سر تا پای پسر کنارش رو با دقت برانداز کنه.
– عالیجناب... شما به هوش... اومدید؟ خیلی... نگرانتون... بودیم.

شاهزاده فقط سعی کرد از روی شرمندگی لبخند بزنه. لکه‌های خون جلوی لباسش توجه چان رو جلب کرد، اما بلافاصله به این نتیجه رسید که این خون خودش بوده که روی لباس محافظ ریخته.
– من خوبم... نگران من نباش. چه بلایی سرت اومده؟ شکنجه شدی؟

یونگبوک که متوجه نگاه خیره‌ی چان روی لباسش شد دستش رو روی سینه‌ی لباس کشید تا لکه‌ی خون رو مخفی کنه.
– نه سرورم. این چیزی نیست... خون شماست!

The Royal Traditions [ChanLix]Where stories live. Discover now