part 18

152 36 14
                                    

با علامتی که از چان دریافت کرد مشعل رو روی فیتیله‌ی مواد آتیش بازی گرفت و کمی نگه داشت، جرقه های دور فیتیله خبر از روشن شدنش می‌داد و یکباره صدایی بلند داخل محیط طنین انداز شد. آسمون روشن و پرنور شده بود و این دقیقا چیزی بود که پسر انتظار اتفاق افتادنش رو می‌کشید!
خیلی دوست داشت شاهد چهره‌ی شوکه شده‌ی محافظ باشه، اما اگه طبق خواسته‌ی پدرش دیر به خونه میرسید تنبیه میشد!
"زود به خونه برگرد، می‌دونی که در غیر این صورت تنبیه میشی!"
جمله‌ی همیشگی پدرش رو تکرار و به سمت خونه حرکت کرد. آتیش بازی هنوز هم آسمون بالای سرش رو روشن کرده بود.
– من واقعا بالغ شدم. نمیتونم این حرفا رو تحمل کنم.

مسیر طولانی باعث شد بعد از مدتی آتیش بازی توی آسمون تموم بشه. حالا تنها نور طبیعی جنگل متعلق به ماه کامل بود که شاخ و برگ‌های درهم تنیده جنگل بهش اجازه‌ی نور افشانی نمی‌داد و محبوسش کرده بود.
سعی میکرد نقطه ای خالی از شاخه‌های مزاحم رو برای دیدن قرص ماه پیدا کنه، اما خیلی موفق نبود!

بالاخره پس از تلاش های زیاد، پسر سبز پوش موفق به دیدن ماه نقره‌ای رنگ شد.
طوری محو تماشای ماه شده بود که صدای شکستن شاخ و برگها و افرادی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدن رو نمیشنید!

به یکباره درد شدیدی رو پشت سرش حس کرد. بدن بی‌جونش به سطح سرد جنگل برخورد کرد و آخرین تصویری که دید ظاهر شدن پاهایی بود که دورش حلقه زده بودن!
گوش هاش سوت کشید و پلک هاش به آرومی روی هم افتادن و تاریکی اطرافش رو در بر گرفت.

°°°°°

در طول مدت زمان برگشت به قصر هر دو به شدت ساکت بودن، اما به طور مرتب همدیگه رو زیرچشمی تماشا میکردن. حتی زمانی که متوجه چشم‌های طرف مقابل میشدن به سرعت نگاهشون رو از هم میدزدیدن! چان هنوز هم به شدت خودش رو بابت اشتباهی که مرتکب شده بود سرزنش میکرد.
بعد از بوسه یونگبوک حتی دیگه به چشمهاش نگاه نمیکرد، حس میکرد تولد پسر رو با این کار بی فکرانه خراب کرده، اما بیشتر از اون میخواست بدونه چی توی سر پسر محافظ میگذره و به چی فکر میکنه!
بالاخره پسرک محافظ تاب نیاورد و سکوت رو شکست.
– مینهو... حالا کجاست سرورم؟

چان سرعت حرکت رو کمتر کرد، حالا میتونست به بهانه‌ی پاسخ به سوال پسرک باهاش روبرو بشه.
– نمیدونم... باید به خونه برمیگشت. کتابدار قصر روی رفتارای پسرش سختگیره. احتمال تا حالا به خونه رسیده.

یونگبوک تنها سر تکون داد. ماه کامل دقیقا از سمت راست بهشون میتابید و مسیر خلوت بازار پایتخت رو روشن کرده بود.
– باید حتما ازش به خاطر این جشن قشنگ تشکر کنم.

چان دستهاش رو پشت سرش قفل کرد. وقتی داشت از بین مغازه دارها عبور میکرد لحظه‌ای برگشت و به بقچه‌ی وسایل و هدیه های یونگبوک بود نگاهی انداخت.
– حتما بکن.

The Royal Traditions [ChanLix]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora