3- Roommates

51 9 0
                                    

Jk's pov :

_ مرسی رفیق . فکر نمیکردم جیمین راضی بشه بیاد .
_ وات د فاک ؟ شما بچه ها میخواستین یکیو برای تهیونگ جور کنین؟
_ نه . منظورم اینه جیمین میخواست . اصلا چه اهمیتی داره؟
_ خیلی اهمیت داره!
_ داره؟

_ فقط نکن .. اینکارو نکن . نمیخوام ببینم که یه گوشه ای با پارکر هایز روهم ریخته .
یونگی تخم مرغ های ته ماهیتابه رو پاک کرد و گفت :
_ یا با هرکس دیگه ای
_ خب که چی ؟

_ فکر میکنی‌چقدر طول بکشه تا کبوترت پرواز کنه و با یکی دوست بشه ؟
اخم کردم
_ نمیدونم . تا هروقت که طول بکشه . فقط پا تو کفش من نکن .
_ جونگکوک واقعا اونو میخوای ؟ انجام هر کاری که میتونی برای جلوگیری از قرار گذاشتنش با بقیه ،وقتی حتی باهاش تو رابطه نیستی خیلی عجیب غریبه .

_ ما فقط دوستیم
یونگی پوزخندی بهم زد
_ دوست ها درمورد اتفاقات آخر هفته ی کوفتیشون حرف میزنن . چیزی که فکر نمیکنم برای شما دوتا اتفاق بیوفته.
_ نه .ولی معنیش این نیست که نمیتونیم دوست باشیم .

ابروهای یونگی با ناباوری بالا رفتن
_ اینجوری کار نمیکنه داداش !
اشتباه نمیکرد . فقط نمیخواستم اعتراف کنم .
_ یچیزی هست ..
مکثی کردم و به یونگی نگاه کردم . از بین تمام افراد دور و برم‌، اون کسی بود که قضاوتم نمیکرد . اما اعتراف به چیزی که فکر میکردم یا اینکه چندبار افکاری درمورد تهیونگ از ذهنم میگذشت ، احساس ضعف میکردم .
یونگی درکم میکرد اما اعتراف کردن بهش با صدای بلند کمکی بهم نمیکرد .

_ چیزی درمورد تهیونگ وجود داره که من بهش نیاز دارم . همین . این عجیبه که من فکر میکنم مثل جهنم باحاله و نمیخوام با کسی تقسیمش کنم؟
_ تا وقتی باهاش باشی نمیتونی با کسی تقسیمش کنی .

_ من درمورد قرار گذاشتن چی میدونم یونگ ؟ فقط تو و روابطت رو دیدم . اون روابط پیچیده و وسواسی و نیازمندت . اگه اون با شخص دیگه ای آشنا بشه و باهاش قرار بزاره از دستش میدم.
_ پس باهاش قرار بزار !

سرم رو تکون دادم
_ نه هنوز آماده نیستم .
_ چرا نیستی؟ ترسیدی ؟
و حوله ای که باهاش ظرف هارو خشک می کرد رو توی صورتم پرتاب کرد. حوله روی زمین افتاد ، خم شدم و برداشتمش . همینطور که به جلو و عقب تابش میدادم دور دستم پیچ خورد و محکم شد .

_ اون با همه فرق داره یونگی . خیلی خوبه !
_ پس منتظر چی هستی ؟
شونه ای بالا انداختم
_ فقط دلایل بیشتری میخوام ، فکر کنم .
یونگی با نارضایتی چهره‌شو درهم کشید ، خم شد و ماشین ظرفشویی رو روشن کرد.
صدای ماشین و مایع اتاق رو پر کرد . یونگی درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت :
_ میدونی که تولدش نزدیکه ؟ جیمین میخواد یه کارایی بکنه .

_ تولد تهیونگ ؟
_ اره . تا یه ده روز دیگه .
_ خب پس باید یه‌کاری بکنیم ! میدونی چه چیزایی دوست داره ؟ جیمین ایده ای داره ؟ فکر میکنم یچیزی باید براش بخرم . چه کوفتی باید براش بخرم ؟
یونگی در اتاقش رو بست و لبخندی زد .
_ خودت متوجه میشی . کلاس ساعت پنج شروع میشه . با منی ؟

Beautiful Disaster Donde viven las historias. Descúbrelo ahora