12 - Jealousy

29 9 0
                                    

به شکم ، برهنه و بین ملحفه های جونگکوک جئون از خواب بیدار شدم .

جونگکوک با آهی عمیق و رضایت بخش ، نفسش رو بیرون داد و زمزمه کرد :
_ دوستت دارم تهیونگ . من تورو خوشحال میکنم ، قسم میخورم .

تخت تکونی خورد و بعد تونستم لب هاش رو پشت کمرم احساس کنم که بوسه های نرم و ملایمی روی پوستم میگذاشت . بوسه ای به پشت گوشم زد و بعد از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد .

صدای قدم هاش که به پایین نشیمن رفت شنیده میشد و بعد صدای حرکت آب داخل لوله ها به گوش رسید .

چشم هام رو باز کردم و از روی تخت بلند شدم . بدنم رو کشیدم و احساس درد تو عضله هایی داشتم که اصلا نمیدونستم وجود دارن .
به پنجره و برگ های زرد و قهوه ای درخت نگاه کردم که با حرکت باد ، به صورت مارپیچی شاخه ها رو رها میکردن و روی زمین فرو می‌اومدن .

صدای ویبره ی موبایل جونگکوک از روی زمین بلند شد . بعد از گشتن بین لباس های مچاله شده روی زمین ، داخل جیب شلوارش‌پیداش کردم .

_ سلام ؟
_ آه..جونگکوک اونجاست ؟
صدای یه دختر بود .

_ داخل حمومه . میتونم پیامت رو بهش برسونم .
_ البته که حمومه . بهش بگو مگان زنگ زد ، میتونی ؟

جونگکوک در حالی که حوله رو بین کمرش محکم  میکرد ، وارد اتاق شد و وقتی موبایلش رو سمتش گرفتم ، لبخند زد .
_ با تو کار داره .

قبل از اینکه به اسم روی موبایل نگاه کنه ، بوسه ای به لبم زد و بعد جواب داد .
_ بله ؟.. دوست پسرم بود ... چی میخوای مگان ؟

لحظه ای به حرف های مگان از پشت خط گوش داد و بعد لبخند زد .
_ خب ، کبوتر متفاوته چی میتونم بگم ؟

بعد از یک مکث طولانی ، جونگکوک چشم هاش رو چرخوند و من میتونستم حدس بزنم که مگان چی ممکنه گفته باشه .
_ عوضی نباش مگان . گوش کن ، دیگه نمیتونی بهم زنگ بزنی .

جونگکوک با نگاهی نرم بهم خیره شد .
_ اره با تهیونگ . جدی بودم مگان ، تماس تلفنی نداریم دیگه ..فعلا .

جونگکوک موبایل رو روی تخت انداخت و بعد کنارم نشست .
_ یه کوچولو عصبانی بود . چیزی که بهت نگفت ؟
_ نه . فقط دنبال تو میگشت .

_ چندتا شماره ای که روی موبایلم داشتم پاک کردم ولی فکر نکنم جلوی تماس گرفتن اون ها رو بگیره . اگه متوجه این موضوع نشدن ، خودم درستش میکنم .

جونگکوک مشتاقانه بهم نگاه کرد و من هم لبخند زدم .
_ بهت اعتماد دارم .
بوسه ای به لب هام زد .
_ اگه میگفتی باید اعتمادت رو به دست بیارم، سرزنشت نمیکردم .

_ باید دوش بگیرم . همین الان هم یه کلاس رو از دست دادم .
_ دیدی ؟ از همین الان دارم اثر خوب میزارم .

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Oct 27 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

Beautiful Disaster Onde histórias criam vida. Descubra agora