-2-

29 7 2
                                    

وقتی به پارکینگ آپارتمان رسیدیم‌،‌چارجر یونگی جای همیشگی پارک بود . جلوی پله ها ایستادم

_ وقتی این دوتا یه مدت تنها باشن بدم میاد برگردم خونه . حس میکنم مزاحمیم
_ دیگه باید بهش عادت کنی . اینجا تا چهار هفته ی آینده خونه ی توعه
جونگکوک لبخند زد و پشت بهم کرد
_ حالا بپر بالا

_ چی؟
_ زودباش . میبرمت داخل
پشتش پریدم و ریز‌ ریز خندیدم . وقتی داشت پله ها رو به سرعت بالا می‌رفت انگشت هامو روی سینه اش فشردم . قبل از اینکه در بزنیم جیمین در رو باز کرده و منتظر ما ایستاده بود .
_ این دو تا رو ببین . اگه شما ها رو نمیشناختم...
_ بسه جیمین!
یونگی‌نشسته روی مبل صداشو بلند کرد و حرف جیمین رو قطع کرد.

جیمین با لبخند در رو به اندازه ای که دوتاییمون بتونیم رد بشیم‌باز کرد . جونگکوک خودشو روی مبل انداخت که از فشار بدنش نفسم بند اومد .
_ خیلی امروز خوشحالی جونگکوک . چه اتفاقی افتاده ؟
کمی خم شدم تا بتونم صورت جونگکوک رو ببینم . هیچوقت اون رو انقدر خوشحال ندیده بودم .

_ یه پول گنده برنده شدم جیمین . دو برابر مقداری که همیشه گیرم میومد چرا خوشحال نباشم؟
به دست جونگکوک که رون پام رو نوازش میکرد نگاه کردم . حق با جیمین بود اون با همیشه فرق داشت . هاله ای از آرامش اطرافش بود انگار که نوعی رضایت و خشنودی به روحش تزریق شده باشه .

_ جیمین
یونگی اینبار با هشدار گفت
_ باشه ! درمورد موضوع دیگه ای حرف میزنم . پارکر برای جشن‌ سیگ‌تائو آخر هفته دعوتت کرد تهیونگ ؟
لبخند جونگکوک ناپدید شد ، سمت من چرخید و منتظر جوابی از سمتم موند .
_ امم ..اره ؟ مگه همه باهم نمیریم؟
_ من میرم
یونگی گفت و سمت تلویزیون چرخید .
_ که یعنی قرار منم برم
جیمین گفت و مستقیم به جونگکوک خیره شد

جونگکوک چند لحظه ای بهم خیره موند و بعد با آرنج به پام زد
_ قراره بیاد دنبالت ؟
_ نه . اون فقط درمورد پارتی بهم گفت
لبخند جیمین شیطانی تر شد و با هیجان تکونی خورد
_ اون گفت تو پارتی میبیندت . خیلی کیوت بود

جونگکوک نگاه خشمگینی به جیمین کرد و سمت من چرخید
_ میخوای به اون پارتی بری؟
_ بهش گفتم میرم . تو میای ؟
_ اره
بدون لحظه ای درنگ جواب داد که توجه یونگی رو سمتش جلب کرد
_ هفته ی پیش گفتی نمیای
_ نظرم عوض شد یونگی . مشکلش چیه؟
_ هیچی
یونگی گفت و به سمت اتاقش حرکت کرد .

_ تو خیلی خوب میدونی مشکلش چیه جونگکوک
جیمین به جونگکوک پرید و ادامه داد :
_ چرا به جای ناراحت کردن یونگی به مشکلات خودت نمیرسی ؟
به اتاق یونگی رفت و صدای پچ پچ از پشت در به گوش رسید .
جونگکوک بلند شد و گفت :
_ میرم یه دوش سریع بگیرم
_ دعواشون نشه ؟
_ نه . یونگی فقط پارانوئیدی شده

_ بخاطر ما بحثشون شد
چشم های جونگکوک سمتم چرخید و برقی زد
_ چیه ؟
پرسیدم و مشکوک بهش‌نگاه کردم
_ حق با توعه بخاطر ما اینجوری شد . نخوابیا باشه ؟ میخوام درمورد موضوعی باهات حرف بزنم
همونطور که بهم نگاه میکرد چند قدم به عقب برداشت و بعد پشت در حمام ناپدید شد .

Beautiful Disaster Donde viven las historias. Descúbrelo ahora