part 2

821 95 27
                                    


«راهِ فراری نداشتم، تاریکی درونِ من بود.»

صدای سرفه‌های بلندش چند ثانیه یک بار میون صدای مهیب آتش می‌پیچید و با تمام قدرتش سعی داشت اکسیژن باقی مونده‌ی عمارت رو به ریه‌های دردمندش برسونه.
کف دست راستش رو روی زمین گذاشت و بدنش رو کمی تکون داد. تکه‌ی جداشده‌ی سقف، روی جسمش حرکت کرد و ثانیه‌ای بعد فریاد بلندش توی عمارتِ سوخته پیچید.
پیشونیش رو روی زمین گذاشت و اطراف صورتش رو با بازو و ساعد دستِ راستش پوشوند. از مکان امن و کوچیکی که برای تنفس ساخته بود و نسبت به فضای اطراف کربن‌دی‌اکسیدِ کمتری داشت، نفس‌های بریده و عمیقی کشید و سعی کرد واکنش‌های بدنش رو کنترل کنه و خودش رو با شرایط وفق بده.
پوست کمر، دست‌ها و پاهاش سوخته بودن و جونگکوک می‌تونست بوی گوشتِ سرخ‌شده رو اطراف خودش حس کنه. جز خودش، چند نفر گرفتار اون جهنم شده بودن؟!
قفسه‌ی سینه و ریه‌هاش می‌سوختن و چشم‌هاش به‌خاطر حجم دود زیادی که درونشون فرو می‌رفت، قرمز و مرطوب از اشک بودن.
داغیِ نشسته روی پوستش چیزی نبود که بتونه تحملش کنه؛ اما باید به درد غلبه می‌کرد و قبل از شدیدترشدنِ آتش‌سوزی خودش رو از اون جهنم نجات می‌داد.
کمرش رو کمی تکون داد و توی همون حالتی که قرار داشت، روی زمین نیم‌خیز شد. حالا پیشونی و زانوهاش روی سرامیک‌های تیره از دودِ عمارت قرار داشتن و همچنان سعی می‌کرد نفس بکشه.
نعره‌ی بلندی کشید و روی زانوهاش نشست. تکه‌های شکسته‌ی روی بدنش هر کدوم به قسمتی پرت شدن و جونگکوکِ نشسته روی زانوهاش، میون سیل عظیمی از آتش، از عمق وجودش فریاد می‌کشید.
زنجیرهای بسته‌شده دور گردن و مچ دست‌هاش داغ شده بودن و احساس می‌کرد تا چند ثانیه‌ی دیگه پوست‌های اون قسمت از بدنش به فلزِ داغ می‌چسبن و کنده می‌شن.
آتش از هر قسمت عمارت، شدیدتر از ثانیه‌ی قبل زبانه می‌کشید. اون‌قدری بی‌حال و زخمی بود که دلش می‌خواست همون‌جا دراز بکشه و چشم‌هاش رو ببنده؛ اما روحیه‌ی جنگجوی درونش به‌حدی بیدار و هوشیار بود که به جنگیدن توی هر شرایطی وادارش کنه. باید هر چه زودتر بدنِ زخمیش رو تکون می‌داد و از اونجا خارج می‌شد؛ اما حتی نمی‌تونست درست نفس بکشه و به‌خاطر حجم دود داخل سالن راه خروج رو تشخیص بده.
گوشه‌ی ابروش شکسته بود و می‌تونست طعم خونِ آغشته به دود رو توی دهانش احساس کنه. قطرات عرق روی تیغه‌ی کمرش لیز می‌خوردن و قفسه‌ی سینه‌ش برای مکیدن ذره‌ای اکسیژن سریع و دردناک بالاوپایین می‌شد.

بازوی دست راستش رو مقابل بینی و دهانش گرفت و در حین اینکه پاهای دردناکش رو مجبور می‌کرد تا حرکت کنن و بدنش رو تکون بدن، نقشه‌ی قتل کسایی که به اون حال انداخته بودنش رو توی ذهنش با کوچیک‌ترین جزئیات می‌کشید؛ شاید تنها تصور تماشای زنده‌زنده سوختنِ اون حروم‌زاده‌ها به پاهای زخمیش قدرتِ حرکت می‌بخشیدن.
زانوی پای راستش رو بلند کرد و کف پاش رو روی زمین گذاشت؛ اما قبل از اینکه زانوی پای چپش رو از هم‌آغوشی با زمین منع کنه و روی جفت کف پاهاش بایسته، تکه‌ی دیگه‌ای از سقف جدا شد و روی کمرش فرود اومد.
نعره‌ی بلند و دردناکش دیوارهای بخت‌برگشته‌ي عمارت رو بیش از پیش لرزوند و احساس کرد حنجره‌ش به‌خاطر فریادش زخم و خون‌آلود شده. دوباره روی زمین فرود اومده و از درد به خودش می‌پیچید.
پیراهنش توی تنش آتش گرفته بود و جونگکوک علی‌رغم سوزش شدید دست‌هاش، با سرعت بالایی پیراهن رو از بدنش بیرون کشید.
چشم‌هاش رو ریز کرد و مجدد روی زانوهاش نشست. می‌دونست به‌خاطر گرگِ درونش بخش قابل توجهی از دردهاش به‌سرعت تسکین پیدا می‌کنن؛ اما وضعیتی که داخلش قرار داشت به‌حدی دردآور بود که حتی زور گرگش هم بهش نمی‌رسید و کماکان زجر کشیدن بدنش رو احساس می‌کرد.
چشم‌هاش رو با پشت دست مالش داد و تیرگی نگاهش رو کمی از بین برد. دودهای خاکستری توی فضا می‌رقصیدن و جونگکوک با چند ثانیه تمرکز و نگاهِ خیره موفق شد در خروج رو میون شعله‌های آتش تشخیص بده.
بازوی راستش رو مجدد مقابل بینی و دهانش نگه داشت و تا حد ممکن نفسش رو حبس کرد. سینه‌ش به‌ خس‌خس افتاده و اشک چشم‌های دود گرفته‌ش رو مرطوب کرده بود.
نگاه گرسنه‌ش رو اطراف عمارت چرخوند. هیچ اثری از موجود زنده‌ای نبود.
می‌دونست هیچ‌کس به کمکش نمیاد. در اصل، دنبال دریافت کمک نبود. بیشتر دلش می‌خواست قبلِ خروج از اون جهنم، عذاب‌کشیدن یکی از اون حروم‌زاده‌ها رو ببینه و تجدید قوا کنه.
افکار سیاه و تاریک انتقامش رو میون دودها رها کرد و روی پاهاش ایستاد.
درد پای راستش به قدری زیاد بود که چند ثانیه مکث کنه و هیس بکشه؛ اما اون‌قدری نبود که جلوش رو برای حرکت به‌سمت در خروجی بگیره.
با دست آزادش دودهای مقابل صورتش رو کنار زد؛ هر چند که بیهوده به‌نظر می‌رسید و اون لعنتی‌ها همچنان چشم‌های قرمزش رو آزار می‌دادن.
قدم‌هاش رو به‌سمت در مخفی‌شده پشت آتشِ عمارت برداشت. پای راستش روی زمین کشیده می‌شد و نمی‌تونست سریع حرکت کنه.
همزمان که سعی می‌کرد زنجیرهای داغ دور گردن و دست‌هاش رو هم‌گام با قدم‌هاش هدایت کنه، خودش رو از برخورد با شعله‌های آتش کنار می‌کشید و به سختی ریه‌هاش رو برای نفس‌نکشیدن و نخواستنِ اکسیژن کنترل می‌کرد.
زنجیرهای بلندی که یک سرشون به بدنش وصل بودن، سر دیگه‌شون روی زمینِ سوخته کشیده می‌شدن و جونگکوک حتم داشت پوست گردنش به‌خاطر قلاده‌ی داغی که دور گردنش پیچیده بود، تا اون لحظه کنده شده.
نعره‌ی بلند دیگه‌ای کشید و خیره به در نیمه‌سوخته‌ی عمارت، قدم‌هاش رو به مقابل برداشت. تنها چند قدم دیگه تا احساس هوای آزاد مونده بود و جونگکوک ریه‌های دردمندش رو با وعده‌ی اکسیژن قانع می‌کرد تا کربن‌دی‌اکسید شناور توی سالن رو نفس نکشن.
نگاه خشمگینش به تکه چوب بزرگی که مقابل راه خروجش قد علم کرده بود، دوخته شد. بین در و اون چوبِ غرق در آتشِ لعنتی فاصله‌ی نسبتاً کمی وجود داشت و جونگکوک می‌تونست تاریکی شب رو از اون فاصله ببینه.
قدم‌های آخرش رو برداشت و خودش رو بیشتر به‌سمت در کشید. هر جور حساب می‌کرد نمی‌تونست بدن حجیم و ورزیده‌ش رو از اون فاصله رد کنه و مجبور بود اون تکه چوب رو کنار بزنه.
مقابل در متوقف شد. سمت چپ بدنش که نسبت به سمت راست سالم‌تر به‌نظر می‌رسید رو روبه‌روی در نگه داشت و برخلاف دردی که توی پای راستش پیچید، قدم‌های سریعی به‌سمت تکه چوب برداشت و با سرشونه‌ی چپش ضربه‌ی محکمی بهش زد.
ضربه‌ش اون‌قدری محکم بود که درد توی بدنش بپیچه و فریاد بلندش به آسمون بلند شه؛ اما اون‌قدری محکم نبود که تکه چوب رو کنار بزنه و خودش رو از اون جهنم نجات بده.
بازوی راستش رو محکم‌تر به بینی و دماغش فشرد و لب زیرینش رو از درد میون دندون‌هاش گرفت. ریه‌هاش شدیدتر از قبل می‌سوختن و می‌تونست طعم گس خون رو توی دهانش احساس کنه. مثل اینکه لبش رو پاره کرده بود.
خودش رو کمی عقب کشید. همزمان با غرش بلندی، محکم‌تر از ضربه‌ی قبل به تکه چوب کوبید و این بار موفق شد اون رو از سر راهش کنار بزنه؛ اما قبل از اینکه تعادل بدن زخمیش رو حفظ کنه، بدنش همراهِ تکه چوب به مقابل پرت شد و روی اون لعنتیِ غرق در آتش فرود اومد.
فریاد بلندش به‌خاطر بازویی که مقابل دهانش قرار داشت خفه به‌نظر می‌رسید؛ اما خودش می‌دونست فرودش چقدر دردناک بوده و می‌تونست رقص آتش رو روی بدنش احساس کنه.
نگاه مرطوب و سرخش رو به آسمونِ سرمه‌ای رنگ گره زد. موفق شده بود خودش رو به محوطه‌ی بیرون برسونه.
قبل از اینکه بدنش رو از روی تکه چوب بلند کنه، دست از روی دهان و بینیش برداره و از هوای آزاد نفس عمیق بکشه، جسم سفت و سختی به پشت‌سرش کوبیده شد. حتی فرصت دیدن کسی که اون ضربه رو به سرش زده بود، پیدا نکرد. پلک‌هاش روی هم فرود اومدن و بدنش روی تکه چوبی که همچنان در آتش می‌سوخت، آروم گرفت.

𝗗𝗲𝘀𝘂𝗹𝘁𝗼𝗿𝘆Where stories live. Discover now