«زندگی را میشود «فرارِ مرگ» تعبیر کرد
و سرانجام میرسید روزی که شاهد گریزِ سایهی تاریکش نباشیم.»باد ملایم و نسبتا سردی میوزید. البته سرماش درحد یخبستن نبود و فقط یک لرز شیرین به استخوانها میبخشید؛ درست مانند یک هوای مطلوب صبحگاهی.
آسمان بهسمت روشنی میرفت و توی اون لحظه میشد رنگ نارنجی و صورتیِ کبودِ گرگومیش رو به وضوح دید و غرق در زیباییش شد.
سکوت توی سراسر خیابان میرقصید و هرازگاهی توسط صدای پرندگانی که روی درختهای بلندِ سرو بازیگوشی میکردن، شکسته میشد.
هیچ موجود زندهی مزاحمی در اون حوالی دیده نمیشد و این موضوع کاملا باب میل اشخاصی بود که در اونجا حضور داشتن. سه بنز مشکیرنگ که هر سه بهسمت یک ویلای مدرن پارک شده بودن و نگاه سرنشینهاشون روی ویلا سنگینی میکرد.
هیمچان که مشغول دودکردن سیگار برگ ضخیمش بود، پک عمیقی به فیلتر قهوهایرنگ سیگار زد و همزمان با بیرونفرستادن دودش لب زد:
- قطعا تا الان متوجهی حضورمون شده.
مخاطب جملهش مردی بود که کنارش روی صندلی عقب بنز نشسته بود و با چشمهای به خون نشستهش به درِ بسته و مشکیرنگ ویلا نگاه میکرد. با پای راستش روی کف ماشین ضرب گرفته بود و با کف دست راستش زانوش رو میفشرد. قفسهی سینهش آهسته بالاوپایین میشد و نفسهای منظمی میکشید؛ اما اگه کسی با رنگِ نگاهش آشناییت داشت، میتونست خشم و کلافگیش رو خیلی راحت متوجه بشه.
بعد از ثانیهای مکث، نگاه تیرهش رو از درِ ویلا برداشت و بهسمت هیمچان چرخید. مرد کوچیکتر همچنان داشت از سیگار برگش کامهای سنگین میگرفت و خاکستر سوختهش رو از شیشهی بازِ ماشین بیرون میریخت.
خشم باعث شده بود تارهای صوتیش دچار تحول بشن و صداش کمی خشدارتر از حالت عادی جلوه کنه، بنابراین صدای خشدار چائه توی اتاقک لوکسِ بنز پیچید:
- حوصلهام داره سر میره هیمچان.
رایحهی تند چائه غلیظتر از هروقت دیگهای بود و هیمچان میتونست توسط عطر دارچین سوخته متوجهی خشم و کلافگی رئیسش بشه.
کام سنگین دیگهای به سیگارش زد و بدنهی ضخیمش رو چندین مرتبه به لبهی شیشهی بازِ ماشین زد. خاکسترهای سوخته روی زمین سقوط کردن و هیمچان بلافاصله در ماشین رو باز کرد. پای چپش رو روی زمین گذاشت و حین خروجش از ماشین، خطاب به چائه گفت:
- الان سرگرمتون میکنیم قربان.
چائه هیچ حرکتی به بدنش نداد. همچنان که روی صندلی عقب بنز نشسته بود، دید که هیمچان از ماشین دور شد و مقابل کاپوت جلوییش ایستاد. سرنشینهای دو بنزِ دیگه که سمت راست و چپ ماشین چائه متوقف شده بودن، به تقلید از هیمچان از ماشینهاشون پیاده شدن و کنار مرد مقابل کاپوتهای جلویی ماشینهاشون حلقه زدن.
YOU ARE READING
𝗗𝗲𝘀𝘂𝗹𝘁𝗼𝗿𝘆
Fanfiction• خـلاصـه: درست موقعی که با خودمون زمزمه میکنیم "دیگه از این بدتر نمیشه" صدای خندهی تمسخرآمیز سرنوشت توی گوشهامون زنگ میزنه. حالا جونگکوک هم توی اون موقعیت قرار داشت. یک شبه از دیوار بلند حقیقت به پایین پرت شد و اجباراً روی صندلی ریاستی که هنو...