«جز آنکه زندگی هم تنهایش بگذارد دیگر هیچ چیز نمیخواست.»
صدای شر شر آب توی فضای سربسته میرقصید و عطر عود و گلهای معطر هر ریهای رو وادار به کشیدنِ نفسهای عمیق میکرد. صدای چرخشِ سریعِ پَرههای هواکش لحظهای قطع نمیشد و نور خورشیدی که از بین پرهها به فضای نیمهتاریک استخر میتابید با سرعت بالایی محو و مجدد نمایان میشد.
بخاری که از آب داغ بلند میشد شفافیت رو از نگاه سه مردی که شبیه به مثلث داخل استخرِ دایره شکل ایستاده و کمرهاشون رو به دیوارهی سرامیکی تکیه داده بودن، میگرفت.
هیمچان آرنج دستش رو از روی لبهی استخر برداشت و انگشتهاش رو به سینیِ شناور روی آب که پر از خوراکی بود رسوند. جام شراب رو برداشت و جرعهای نوشید و بالأخره سکوت رو با صدای زمختش شکست:
- این شرایط خیلی دوام نمیاره و در نهایت از کنترل خارج میشه.
- همین الان هم چندان تحت کنترل نیست.
چائه در حالی که برشی از گوشت خوک رو توی دهانش میگذاشت زمزمه کرد و نگاه خشکش رو روی صورت دو مردِ مقابلش چرخوند. ادامه داد:
- نزاع و درگیری توی پکهای مختلف بالا گرفته و هر کس فکر میکنه با مرگ جئونِ بزرگ و پسرش میتونه هر غلطی بکنه.
حقیقتِ حرفهای چائه، مشاورِ جئونِ بزرگ قابل انکار نبود و دو مردی که شنوندهی حرفهاش بودن با تکوندادن آرومِ سرهاشون موافقت خودشون رو اعلام کردن.
چائه گوشت خوک رو قورت داد و آرنج هر دو دستش رو روی لبهی مرمرینِ استخر گذاشت. ادامه داد:
- باید هر چه سریعتر جانشین امپراطوری رو انتخاب کنیم، قبل از اون هرج و مرج متوقف نه، بلکه بیشتر هم میشه.
جیهو تا اون لحظه ساکت بود؛ اما دیگه نمیتونست دهانش رو بسته نگه داره. بدن برهنه و خیسش که تا کمر درون آب فرو رفته بود رو جلو کشید و کلاف صحبت رو به دست گرفت:
- باید اول یه فکری به حال جنازهی جئون جونگکوک بکنیم.
نگاه عصبیِ هر دو مرد بهسمت هیمچان چرخید؛ اما اون بیخیال شونه بالا انداخت و جرعهی سوم رو از جام شرابش نوشید.
- میتونیم به همه بگیم توی آتشسوزی خاکستر شده.
صدای بلند خندهی چائه توی استخر پیچید. هر ثانیه که میگذشت خندهش عصبیتر و صداش بلندتر میشد. نفس توی سینهی دو مردِ شنونده حبس شده بود و درست لحظهای که انتظار قطعشدن خندهی مرد بزرگتر رو میکشیدن، چائه دستش رو به سینیِ شناورِ کنارش رسوند و به اولین وسیلهای که به دستش رسید چنگ زد. کاسهی برنج رو با قدرت زیادی به وسط استخر کوبید و نگاهش از آبهای استخر که بهخاطر ضربه به بالا پرت شده بودن گذشت و روی صورت مبهوت هیمچان نشست. غرید:
YOU ARE READING
𝗗𝗲𝘀𝘂𝗹𝘁𝗼𝗿𝘆
Fanfiction• خـلاصـه: درست موقعی که با خودمون زمزمه میکنیم "دیگه از این بدتر نمیشه" صدای خندهی تمسخرآمیز سرنوشت توی گوشهامون زنگ میزنه. حالا جونگکوک هم توی اون موقعیت قرار داشت. یک شبه از دیوار بلند حقیقت به پایین پرت شد و اجباراً روی صندلی ریاستی که هنو...