«دیگر برای زندهماندن دیر شده بود، ما فقط اکسیژن را برای نفسکشیدن مصرف میکردیم.»صدای قدمهای سریعش توی سالن خلوت اکو میشد. درهای متوالی یکی پس از دیگری توسط بادیگاردها باز میشدن و مرد بدون اینکه قدمهاش رو متوقف کنه، به راهش ادامه میداد.
سالن مجلل و خلوت، پذیرای صدای پاشنهی کوتاه کفشهاش بود. سرامیکهای سفیدرنگ به حدی براق بهنظر میرسیدن که انگار زندهموندن کسی که اونها رو برق انداخته، به تمیزیِ سرامیکها وابسته بوده.
دیوارهای صدفیرنگ با تابلوهای مجلل و گرونقیمت تزئین شده بود و هر چند قدم یک بار، چند صندلی مشکیرنگ که کنار هم چیده شده بودن، به چشم میخوردن.
هیمچان بهخاطر عجلهی زیادش حین راهرفتن، نفسنفس میزد و قفسهی سینهش به سوزش افتاده بود؛ اما نمیتونست قدمهاش رو متوقف یا آروم کنه.
خودش رو به آسانسور انتهای سالن همکف رسوند و دکمهش رو چندین بار فشرد. سرش رو بالا گرفت و نگاه تیرهش روی عددهای بالای آسانسور نشست. وقتی دید آسانسور قصد پاییناومدن نداره، بهسمت پلههای اضطراری خیز برداشت و پلهها رو یکی درمیون پشتسر گذاشت. طبقهی اول و دوم رو باعجله و بهسرعت بالا رفت. پلههای سفید و کوتاه، مارپیچ بودن و برای بالارفتن انرژی زیادی ازش سلب میکردن. وقتی به طبقهی سوم رسید احساس میکرد نمیتونه نفس بکشه. پای راستش رو روی پلهی بالایی گذاشت و دستش رو به دیوار تکیه داد. نفسهای عمیق و بریدهای کشید و سعی کرد سوزش ریههاش رو کمی آروم کنه.
فقط پنج ثانیه رو صرف استراحت کوتاهش کرد و سپس به سرعتِ قبل پلهها رو بالا رفت. از پلههای مارپیچ طبقهی چهار گذشت و وارد سالن طبقهی پنج شد. بدون اینکه قدمهاش رو متوقف کنه، تک دکمهی کتش رو باز کرد و بهسمت انتهای سالن رفت. بیتوجه به بادیگاردهایی که تعدادشون نسبت به طبقات پایین بیشتر بود، خودش رو به اتاق مورد نظرش رسوند.
به منشی که برای جلوگیری از ورودش به اتاق، از روی صندلیش بلند شده بود، توجه نکرد و دستش رو روی دستگیرهی در گذاشت. بلافاصله به پایین فشردش و در رو با شتاب زیادی باز کرد.
چائه که پشت میزش نشسته بود بهخاطر بازشدن ناگهانی در اتاقش، بلافاصله سرش رو بالا کشید و به در خیره شد. دیدنِ هیمچان که با ظاهری آشفته بین چهارچوب ایستاده، باعث شد فاصلهی ابروهاش رو به همدیگه نزدیک کنه و اخم عمیقتر از قبل روی صورتش نقش ببنده.
- چی شده؟!
هیمچان در اتاق رو بست و همونطور که بهسمت میز چائه قدم برمیداشت، گفت:
- جیونگ رو پیدا کردم، اون همینجاست، توی کرهی جنوبی!
.
.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝗗𝗲𝘀𝘂𝗹𝘁𝗼𝗿𝘆
Fiksi Penggemar• خـلاصـه: درست موقعی که با خودمون زمزمه میکنیم "دیگه از این بدتر نمیشه" صدای خندهی تمسخرآمیز سرنوشت توی گوشهامون زنگ میزنه. حالا جونگکوک هم توی اون موقعیت قرار داشت. یک شبه از دیوار بلند حقیقت به پایین پرت شد و اجباراً روی صندلی ریاستی که هنو...