«آنقدر تنوع زخمها در زندگیام زیاد بود که اگر مرهمی از راه میرسید آنرا یک زخم تازه میپنداشتم.»صدای جرقههای ریز آتش شومینه هر چند ثانیه یک بار به گوش میرسید و سکوت برای لحظهای کوتاه شکسته میشد. بوی عود هلویی فضای بزرگ عمارت رو در آغوش کشیده بود و با هر نفسی که افراد حاضر میکشیدن، ریههاشون لبریز از عطر دلنشین هلو میشد. البته ذهنها به قدری درگیر بود که کسی به اون عطر جذاب اهمیت نده و وجودش رو نادیده بگیره.
تهیونگ با بالاتنهای برهنه مقابل پنجرههای قدی ایستاده بود و در سکوت سیگار میکشید. شلوار جین زاپدار و گشادش تا حدی پایین بود که در نگاه اول خط ویلاین و دو حفرهیِ گودِ زیبای کمرش به صورت فرد بیننده کوبیده میشدن. کش باکسر سفید و تنگش به راحتی دیده میشد و برجستگی عضو خوابیدهش فقط با یک نگاه قابل دیدن بود.
سیگار شرابش رو میون لبهاش گذاشت و از پشت شیشههای قدی خیره به برف ریزی که میبارید، کام سنگینی از سیگارش گرفت.
دود سیگار رو از دماغش بیرون فرستاد و با چند ضربهی کوتاه به بدنهی باریکش، خاکسترهای سوختهش رو روی زمین ریخت.
براش مهم نبود سرامیکهای سفید و براق عمارت رو کثیف میکنه. تهیونگ از ابتدای زندگیش افراد زیادی رو داشت تا خرابکاریهاش رو تمیز کنن و حالا به اون وضعيت عادت کرده بود. هرکاری که دلش میخواست انجام میداد و به عواقبش هیچ اهمیتی نمیداد. البته تاوان خودخواهیش رو پس داده بود. خیلی هم بد پس داده بود.
قطعهی کوچیک آیسی میون انگشتهای دست چپش بود و هر از گاهی اون رو دورانی دور دو انگشت اشاره و شستش میچرخوند. باورش نمیشد که از سمت مکس روی دست خورده. اصلا چطور ممکن بود؟ امکان نداشت مکس بهش مشکوک شده باشه. تهیونگ نقشبازیکردن رو خیلی خوب بلد بود. میدونست که یک جای کار میلنگه؛ اما نمیدونست کجا. انگار که با چند قطعهی کوچیک مجبور بود یک پازل بزرگ رو تکمیل کنه.
اگر میخواست با خودش صادق باشه، مطمئن بود که جئون جونگکوک در مورد اون قطعه بهش دروغ نگفته. از اون احساسِ اطمینان نفرت داشت؛ اما اون رو پذیرفته بود. البته تهیونگ مردی بود که حتی به چشمها و احساسات خودش هم اعتماد نمیکرد. با اینکه میدونست گفتههای جئون در مورد آیسی حقیقت دارن، قصد داشت در اولین فرصت خودش شخصاً اون رو آزمایش کنه. نمیخواست حتی یک سهلانگاریِ کوچیک انجام بشه و یا نکتهای از زیر دستهاش فرار کنه و تهیونگ وقتی متوجهش بشه که کار از کار گذشته.
باید آیسی رو آزمایش میکرد، جنازهی مکس رو با چشمهای خودش میدید و آیسیِ حقیقی رو پیدا میکرد. اجازه نمیداد نقشههاش نقش بر آب بشن، حتی اگه سالیان سال طول میکشید و یا به قیمت ازدستدادن جونش تموم میشد. تهیونگ فرد صبوری نبود؛ اما نه توی این مسئله. همهچیز وقتی به انتقام میرسید، فرق میکرد.
YOU ARE READING
𝗗𝗲𝘀𝘂𝗹𝘁𝗼𝗿𝘆
Fanfiction• خـلاصـه: درست موقعی که با خودمون زمزمه میکنیم "دیگه از این بدتر نمیشه" صدای خندهی تمسخرآمیز سرنوشت توی گوشهامون زنگ میزنه. حالا جونگکوک هم توی اون موقعیت قرار داشت. یک شبه از دیوار بلند حقیقت به پایین پرت شد و اجباراً روی صندلی ریاستی که هنو...