part 9

398 37 7
                                    

«جراحات قلبم را مدیون دوست‎داشتنِ آدم‎ها بودم.»

وارد جاده‎ی اصلی شد و تنها چند لحظه زمان برد تا متوجه‎ی ماشین‎های سیاه‏رنگی که پشت‎سرش در حال حرکت بودن، بشه. چشم‎هاش رو تیز کرد و با دقت بیشتری به بنزهای سیاه‎رنگ چشم دوخت. همه یک مدل بودن و پلاک‎های شبیه به هم داشتن. این یک مسئله‎ی عادی نبود که جونگکوک به سادگی از کنارش رد بشه.
پای راستش رو به پدال گاز فشرد و متوجه شد که هم‎زمان سرعت ماشین‎های پشت‎سرش هم بالا رفت. حالا دیگه اطمینان داشت که انتهای هدف اون لعنتی‎های مزاحم به ماشینی می‎رسید که جونگکوک راننده‎ش بود.
برای حدس‎زدنِ اینکه اون ماشین‎ها از طرف چه کسی هستن، خیلی زود بود. جونگکوک داشت توی ذهنش تمام احتمالات رو در نظر می‎گرفت. پای افراد پدرش وسط بود یا آلفای بی‎هوشی که بی‎اهمیت به شرایطِ موجود توی عالم رویا دست‎وپا می‎زد؟
جدا از این مسائل، از یک چیز مطمئن بود؛ فرار. می‎دونست از اون ماشین‎ها که فاصله‎ش باهاشون کمتر از قبل شده بود، باید دور بشه. پس پای راستش رو با تمام قدرت به پدال گاز فشرد و هم‎زمان با جیغ لاستیک‎ها و خرناس اگزوز ماشین، نگاهِ به خون نشسته‎ش رو از آینه به پشت‎سر دوخت و سرخوشانه لب زد:
- بازی رو شما شروع کردین اما من تمومش می‎کنم، کوچولوهای مزاحم.

از میون ماشین‎ها لایی می‎کشید و با نهایت سرعت دلِ جاده رو می‎شکافت و جلو می‎رفت. نگاه خون‎سرد و تیره‎ش از آینه به عقب دوخته شده بود و می‎دید که اون ماشین‎های سیاه چطور پشت‎سرش حرکت می‎کنن و سعی در رسیدن بهش دارن.
زیر لب فحش رکیکی بهشون داد و به مانیتور ماشین چشم دوخت. یک ربع وقت داشت تا به عمارتِ مخفیِ خودش برسه و پادزهر رو از هوسوک تحویل بگیره.
مجدد به آینه‎ی مقابل چشم دوخت و همون‎طور که فاصله‎ش با بنزهای سیاه رو تخمین می‎زد، از گوشه‎ی چشم به تهیونگِ بی‎هوش نگاه کوتاهی انداخت. تحت هیچ شرایطی دلش نمی‎خواست اون آلفای لعنتی قبل از تزریق پادزهر به‎هوش بیاد و متوجه‎ی حقیقتِ زنده بودنش بشه. رازِ پادزهربودنِ خونش رو باید با خودش به گور می‎برد و حتی اگه جونش رو توی این مسیر از دست می‎داد، نمی‎گذاشت شخص فرصت‎طلب و خودخواهی مثل کیم تهیونگ از این حقیقت خبردار بشه.
دندون‎هاش رو روی هم سابید و چشم‎هاش رو کمی ریز کرد. فرمون رو با دست چپش فشرد و همون‎طور که نگاهش روی جاده‎ی مقابلش بود، به راست خم شد و اسلحه‎ی تک‎تیرانداز رو از روی صندلی شاگرد برداشت. شیشه‎ی سمت خودش رو تا انتها پایین کشید و به‎خاطر هجوم باد سرد به صورتش، بی‌صدا هیس کشید. جاده توی تاریکی غرق شده بود و جونگکوک با مهارت فوق‎العاده‎ش توی رانندگی به‎سادگیِ آب‎خوردن از ماشین‎ها سبقت می‎گرفت.
نگاه تیز و سریعش مدام بین بنزهای پشت‌سر و جاده‎ی مقابلش می‎چرخید و همون‎طور که فرمون رو با یک دست نگه داشته بود، با دست آزادش خشاب تفنگ رو چک کرد تا از پر بودنش مطمئن بشه. نیشخند روی صورتش نقش بست. می‎دونست مردی به زیرکیِ تهیونگ تفنگی با خشاب خالی توی کلکسیونش نگه نمی‎داره و حالا از درستیِ حدسیاتش مطمئن شده بود.
لوله‎ی باریک اسلحه رو میون انگشت‎های کشیده‎ی دست راستش گرفت و هم‎زمان فرمون ماشین رو با هر دو دستش نگه داشت. پای راستش رو به پدال گاز فشرد و خطاب به بنز مشکی‎رنگی که به تقلید از جونگکوک سرعت ماشینش رو بالا برد، زمزمه کرد:
- بیا جلو حروم‎زاده کوچولو.

𝗗𝗲𝘀𝘂𝗹𝘁𝗼𝗿𝘆Where stories live. Discover now