«جراحات قلبم را مدیون دوستداشتنِ آدمها بودم.»
وارد جادهی اصلی شد و تنها چند لحظه زمان برد تا متوجهی ماشینهای سیاهرنگی که پشتسرش در حال حرکت بودن، بشه. چشمهاش رو تیز کرد و با دقت بیشتری به بنزهای سیاهرنگ چشم دوخت. همه یک مدل بودن و پلاکهای شبیه به هم داشتن. این یک مسئلهی عادی نبود که جونگکوک به سادگی از کنارش رد بشه.
پای راستش رو به پدال گاز فشرد و متوجه شد که همزمان سرعت ماشینهای پشتسرش هم بالا رفت. حالا دیگه اطمینان داشت که انتهای هدف اون لعنتیهای مزاحم به ماشینی میرسید که جونگکوک رانندهش بود.
برای حدسزدنِ اینکه اون ماشینها از طرف چه کسی هستن، خیلی زود بود. جونگکوک داشت توی ذهنش تمام احتمالات رو در نظر میگرفت. پای افراد پدرش وسط بود یا آلفای بیهوشی که بیاهمیت به شرایطِ موجود توی عالم رویا دستوپا میزد؟
جدا از این مسائل، از یک چیز مطمئن بود؛ فرار. میدونست از اون ماشینها که فاصلهش باهاشون کمتر از قبل شده بود، باید دور بشه. پس پای راستش رو با تمام قدرت به پدال گاز فشرد و همزمان با جیغ لاستیکها و خرناس اگزوز ماشین، نگاهِ به خون نشستهش رو از آینه به پشتسر دوخت و سرخوشانه لب زد:
- بازی رو شما شروع کردین اما من تمومش میکنم، کوچولوهای مزاحم.از میون ماشینها لایی میکشید و با نهایت سرعت دلِ جاده رو میشکافت و جلو میرفت. نگاه خونسرد و تیرهش از آینه به عقب دوخته شده بود و میدید که اون ماشینهای سیاه چطور پشتسرش حرکت میکنن و سعی در رسیدن بهش دارن.
زیر لب فحش رکیکی بهشون داد و به مانیتور ماشین چشم دوخت. یک ربع وقت داشت تا به عمارتِ مخفیِ خودش برسه و پادزهر رو از هوسوک تحویل بگیره.
مجدد به آینهی مقابل چشم دوخت و همونطور که فاصلهش با بنزهای سیاه رو تخمین میزد، از گوشهی چشم به تهیونگِ بیهوش نگاه کوتاهی انداخت. تحت هیچ شرایطی دلش نمیخواست اون آلفای لعنتی قبل از تزریق پادزهر بههوش بیاد و متوجهی حقیقتِ زنده بودنش بشه. رازِ پادزهربودنِ خونش رو باید با خودش به گور میبرد و حتی اگه جونش رو توی این مسیر از دست میداد، نمیگذاشت شخص فرصتطلب و خودخواهی مثل کیم تهیونگ از این حقیقت خبردار بشه.
دندونهاش رو روی هم سابید و چشمهاش رو کمی ریز کرد. فرمون رو با دست چپش فشرد و همونطور که نگاهش روی جادهی مقابلش بود، به راست خم شد و اسلحهی تکتیرانداز رو از روی صندلی شاگرد برداشت. شیشهی سمت خودش رو تا انتها پایین کشید و بهخاطر هجوم باد سرد به صورتش، بیصدا هیس کشید. جاده توی تاریکی غرق شده بود و جونگکوک با مهارت فوقالعادهش توی رانندگی بهسادگیِ آبخوردن از ماشینها سبقت میگرفت.
نگاه تیز و سریعش مدام بین بنزهای پشتسر و جادهی مقابلش میچرخید و همونطور که فرمون رو با یک دست نگه داشته بود، با دست آزادش خشاب تفنگ رو چک کرد تا از پر بودنش مطمئن بشه. نیشخند روی صورتش نقش بست. میدونست مردی به زیرکیِ تهیونگ تفنگی با خشاب خالی توی کلکسیونش نگه نمیداره و حالا از درستیِ حدسیاتش مطمئن شده بود.
لولهی باریک اسلحه رو میون انگشتهای کشیدهی دست راستش گرفت و همزمان فرمون ماشین رو با هر دو دستش نگه داشت. پای راستش رو به پدال گاز فشرد و خطاب به بنز مشکیرنگی که به تقلید از جونگکوک سرعت ماشینش رو بالا برد، زمزمه کرد:
- بیا جلو حرومزاده کوچولو.
YOU ARE READING
𝗗𝗲𝘀𝘂𝗹𝘁𝗼𝗿𝘆
Fanfiction• خـلاصـه: درست موقعی که با خودمون زمزمه میکنیم "دیگه از این بدتر نمیشه" صدای خندهی تمسخرآمیز سرنوشت توی گوشهامون زنگ میزنه. حالا جونگکوک هم توی اون موقعیت قرار داشت. یک شبه از دیوار بلند حقیقت به پایین پرت شد و اجباراً روی صندلی ریاستی که هنو...