18: Little big boy

198 42 106
                                    

جونگکوک کیسه‌های خرید رو از روی صندلی برداشت و در ماشین رو بست. لبخند محوی به محتویات پاکت خریدش زد و بعد طوری که انگار یادش افتاد داره مثل یه احمق میخنده گلوش رو صاف کرد و با اخم به طرف آپارتمانش راه افتاد.

بی‌صبرانه منتظر بود صورت تهیونگ رو موقع دیدن لباس‌هایی که براش خریده بود ببینه. اون بعد از روز اول دیگه هیچ درخواستی درباره‌ی لباس از مرد نکرد و جونگکوک بیشتر از این دلش نمیخواست برای تماشای پوست گندمی و بی‌نقص اون برهنه نگهش داره. تهیونگ حالا دیگه برای اون یه کالا نبود.

همونطور که قدم‌هایی آهسته برمیداشت با پخش نور آبی و قرمز روی زمین سرش رو بالا گرفت و با اخم ریزی به سمت ماشین گشت و افرادی که نزدیک به در آپارتمانش ایستاده بودند محتاط قدم زد. اخم روی صورتش غلیظ تر شد و جایی در چند قدمی اون افراد از حرکت ایستاد و متوقف شد.

یک زن، یک پسر جوان و دو افسر و شخصی که صورتش رو نمیدید اون جمع رو تشکیل میدادند. یکی از افسرها جلوتر رفت و مقابل شخص روی زمین زانو زد و جونگکوک بالاخره تونست چهره‌ی آشنای پسرش رو تشخیص بده..

زمان برای لحظاتی از حرکت عقب موند و جونگکوک توی همون نقطه به تماشا ایستاد. کرختگی غریبی روی شونه‌هاش احساس کرد و فشار انگشت‌هاش دور پاکت بی‌حس شد. تهیونگ اونجا بود. با حالت آشفته‌ای روی زمین نشسته بود که دل هر بیننده‌ای رو به درد میاورد. تهیونگِ اون. تهیونگِ جونگکوک.

جونگکوک نفس عمیقی کشید. سعی کرد حالت عبوسش رو کنترل کنه اما چندان موفق نبود. دندون‌هاش رو از عصبانیت روی هم فشار داد. انگشت‌هاش رو دور پاکت‌های خرید محکم‌تر کرد و به اون افراد نزدیک شد. به قالبی که درش ماهر بود فرو رفت و تظاهر به بی‌اعتنایی کرد. با لحن معمولی پرسید: "اتفاقی افتاده؟"

کنار افسر ایستاد و با مکث به عروسکش که با سر پایین افتاده روی زمین نشسته بود خیره شد.
نگاه دقیقش رو ماهرانه به جزئیات پسر برهنه دوخت. دستهاش باز بود و دستبند آشنایی اطرافش دیده نمیشد. روی یکی از زانوهاش زخم تازه‌ای دیده میشد و بنظر میرسید موقع دویدن زمین خورده و به خودش صدمه زده. با وجود حجم زیاد موها‌ی حالت‌دارش صورت رنگ‌پریده‌ش پیدا نبود اما میتونست به وضوح ببینه که حال خوشی نداره.
دستی به جیب شلوارش کشید و با احساس جای خالی دسته کلیدش با غضب و چشمهایی که از اونها آتیش میبارید به پسر خیره شد. فریب دلبرش رو خورده بود؟

"شما توی این محله زندگی میکنید؟"

افسر پرسید و جونگکوک سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد. زن جوان که مشخصا نگران‌تر از بقیه بنظر میرسید کنار تهیونگ نشست و با دلسوزی دستش رو روی موهای به هم ریخته‌ی اون کشید. به افسر پلیس رو کرد:

The Beast. [vkook/kookv]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang