« ده ساعت بعد، یکشنبه 27 دسامبر، اتاق تهیونگ»
جونگکوک ساعتی بعد از بیدار شدن پسر خودش رو توی اتاق اون پیدا کرد. دست خودش نبود. به هر بهونهای باهاش هم صحبت میشد کاری که برای کسی مثل جونگکوک بعید بنظر میرسید. همهی اینها رو به حساب خستگی موقت از تنهایی گذاشت اما ته قلبش میدونست که این فقط یه بهونهی بچگانهست. اون فقط میخواست با تهیونگ وقت بگذرونه.
تهیونگ روزها توی زندان کوچیکش هیچ کاری نمیکرد. یعنی اگر هم میخواست، کاری برای انجام دادن نداشت. تهیونگ فقط یه همصحبت توی اتاق کناری داشت که جونگکوک اون رو ازش گرفت. یادش میومد که جیمین اون رو جئون صدا میزد.
جونگکوک تا حالا به کسی اجازه نداده بود اون رو به اسم کوچیک صدا بزنه اما تهیونگ این حقیقت رو نمیدونست.
جونگکوک بهش سخت نگرفت؛ وقتی برای اولین باز اسمش رو از زبون و با لهجهی شیرین اون شنید اجازه داد که جونگکوک صداش بزنه. از حالت غنچه شدن لبهای پسر موقع صدا کردن اسمش خوشش میومد. بامزه بود.
اون پسر برخلاف شخصیتی که از خودش ساخته بود، بدون درنظر گرفتن اخم و تخمها و سر و صدا کردنش، زیادی بامزه بود.تهیونگ لبهی تخت نشست وقتی هنوز خوابآلود بنظر میرسید و با پشت دست چشمهاش رو مالید.
جونگکوک دستبند رو از دستهاش باز کرده بود و تهیونگ دلیلش رو نپرسید. جوری بنظر میرسید که انگار مرد فراموش کرده دستهای تهیونگ بازه و اگر حرفی دربارهش بزنه یا اشارهای به این موضوع بکنه جونگکوک به یاد میاره و بازهم دستهاش رو میبنده.اما جونگکوک صبح قبل از بیداری پسر به آرومی دستهاش رو باز کرده بود با اینکه دقیقا دلیلش رو نمیدونست. انگار تدی دیگه خودش رو جزوی از اون خونه میدونست و قصد فرار نداشت. جونگکوک امیدوار بود همینطور باشه.
روز اولی رو به یاد اورد که بهش میگفت 'با دستای خودم خفهت میکنم.. دستامو باز کن تا بهت نشون بدم' و حالا مثل یه پسر خوب نشسته بود و صبحانهای که جونگکوک با حوصله براش آماده کرده بود رو با آرامش میل میکرد.
تهیونگ با احساس سنگینی نگاهی سرش رو بالا گرفت و به جونگکوک که تکیه به میز ایستاده بود لبخند مضطربی زد. چرا اینطور بهش زل زده بود؟
نمیدونست مرد به چه چیزی فکر میکنه اما میتونست لبخند محوی رو گوشهی لبهاش ببینه. نگاهش طوری بود که انگار مستقیم به روحش زل زده بود و تهیونگ بابت این ناخودآگاه مقداری خودش رو جمع کرد.
لیوان آب رو برداشت و با نوک انگشت موهای روی چشمهاش رو بالا داد. منتظر به جونگکوک نگاه کرد چون بنظر میرسید مرد برای صحبت کردن تردید داره.
اما مرد جوان نگاهش رو بیهدف به دیوار سفید رنگ دوخت و چیزی نگفت. تهیونگ لب زیریش رو به دندون گرفت و خودش شروع کنندهی مکالمه شد:
![](https://img.wattpad.com/cover/334998344-288-k927372.jpg)
CITEȘTI
The Beast. [vkook/kookv]
Fanfiction«عروسک من، آغاز و پایان من، غم ناتمام من.. من باز هم به دنیا میام و باز هم عاشقت میشم. من این بار خوب خواهم بود؛ و جایی پیدات میکنم که عشق من برای هردوی ما کافی باشه. تو یه دنیای دیگه.» این داستان شامل خشونت، آدمخواری یا کانیبالیسم (Cannibalism) هس...