19: Please

326 68 269
                                    

«زندگی مانند یک هیولا، یا مردن مثل یک آدم خوب؟ ایهب نمیدانست کدامیک را میتواند به خود نسبت دهد. ذهنیتی که از شخصیتش ساخته بود تماما در انتقام از نهنگ سفید خلاصه میشد.»

مدتی بعد جونگکوک از روی زمین بلند شد. دقایقی بود که از پشت در صدایی از پسر نمیشنید و انگار اون هم از تقلا خسته شده بود. دستی به صورتش کشید و موهای به هم ریخته‌ش رو با کلافگی عقب زد.

قدمی از در فاصله گرفت و بعد از راهرو خارج شد. نگاه گنگی به اطراف انداخت و با سر انگشت یقه‌ی لباسش رو از گردنش فاصله داد.

چند بار پلک زد تا اشک رو از چشمهای دوباره پر شده‌ش پس بزنه. احساس میکرد در ضعیف‌ترین حالت خودش قرار داره. هیچوقت این موقعیت رو تجربه نکرده بود. طبیعتا باید مثل همیشه خشمیگن میشد و به اطرافیانش آسیب میزد اما حالا بیشتر از عصبانیت، سرخورده غمگین بود.
انگار که یک نفر دستش رو توی سینه‌ش فرو کرده و داره با تمام توان قلبش رو توی مشت فشار میده.

زمانی رو به یاد آورد که دست به قتل هیولای کودکیش زده بود. اولین مردی که کشت. پدری که با خونسردی به قتل رسید و پسربچه‌ای که یک قطره اشک هم برای هم خونش نریخت.

چرخید و به در سفید رنگ چشم دوخت. میدونست که آخرشه. مچ دستش رو بالا اورد و انگشتش رو زیر صفحه‌ی ساعتش کشید. لبه‌ی تیغ ظریفی با صدای تیک آرومی از زیر صفحه جدا شد و جونگکوک بعد از چک کردن با حرکت سریعی اون رو سر جای اول برگردوند.

عقب ذهنش بچه‌ی ده ساله‌ای مجسم شد که با خط ناخوانا گوشه‌ی دفترش مینویسه "می‌ترسم" چون نمیتونه این کلمه رو بلند به زبون بیاره.

نفس عمیقش لرزون رها شد. قلبش تند میکوبید درحالی که مقابل در سفید ایستاده بود. احساس میکرد در پایان یه نمایش باشکوهه. جایی که عاشق با دستهای به خون نشسته از قتل معشوقش توی یه صحرای خالی از موجود نشسته و خیره به آلودگی دستهاش زار میزنه.

اشک از چشم‌های سیاه ستاره‌بارونش سرازیر شد و با بیچارگی پلک‌هاش رو روی هم انداخت. چند قدم برداشت و باز به عقب برگشت.

بالاخره دستش رو به دستگیره‌ی در رسوند. برای بار چندم دستی رو به صورت سرخش کشید و با اکراه در رو باز کرد.
با تاخیر قدمی به داخل اتاق برداشت و این مصادف شد با ضربه‌ی سنگینی که پشت سرش احساس کرد.

نفهمید چه اتفاقی افتاد. درد عمیقی توی سرش پیچید و با گیجی دستش رو بالا گرفت تا به پشت سرش و منبع سوزش برسونه اما نتونست به سرگیجه غالب بشه و با سیاه رفتن چشمهاش متعجب روی زمین زانو زد.

The Beast. [vkook/kookv]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora