«بیشتر از همه هنگامی متاثر شدم که درحال خواندن فصل های کسل کنندهای بودم که به توصیفات نهنگها اختصاص داده شده بود. چون میدانستم نویسنده تلاش دارد برای مدتی کوتاه، ما را از داستان غمگینش برهاند.»
ساعتی بود که به پهلو گوشهی تخت یک نفرهی اتاق دراز کشیده بود و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود. ملحفهی سفید رنگ شلخته پایین تخت افتاده بود و لباسهای جونگکوک جایی پرت شده روی زمین دیده میشد. تهیونگ میتونست بدن برهنه و گرم مرد رو چسبیده به کمرش احساس کنه و دستی که از پشت شکمش رو به آغوش گرفته بود. صدای نفسهای آروم جونگکوک زیر گوشش نشون میداد که خوابیده اما تهیونگ بیحرکت فقط به جایی روی زمین خیره شده بود. روی سرامیک جایی نزدیک به لباسهای اون. لکهای خون بین اون همه سفیدی توی چشم میزد. باریکهی اشکی از چشم تهیونگ چکید و روی بالشت سقوط کرد. حتی نمیدونست برای چی داره گریه میکنه. انگار دوباره همون پسربچهای شده بود که در یه کشور غریب تنها مونده بود و برای اولین بار احساس بیکسی میکرد. انگار که طرد شده و تک و تنها وسط طوفان ایستاده بود. انگار که جونگکوک همون کشور غریب بود. همون کسی که طردش کرد و همون بارونی که به صورتش سیلی میکوبید.
سرش رو کمی پایین گرفت و به دست بیحرکت مرد دور کمرش نگاهی انداخت. انگشتهاش رو روی مچ جونگکوک کشید و آهسته اون رو از روی بدنش کنار زد. به سختی به حالت نشسته دراومد و مراقب بود صدایی ایجاد نکنه. از درد ناگهانی که زیر کمرش پیچید اخمش توهم رفت و کف پاهاش رو روی زمین گذاشت. نیم نگاهی به چهرهی آروم جونگکوک انداخت و چشمهاش روی لبهای اون که توی خواب مثل بچهها جمع شده بود ثابت موند. بیآزار بنظر میرسید.
تهیونگ روی پاهاش ایستاد و دستش رو روی زخم سینهش کشید. آه از نهادش بلند شد ولی به این فکر کرد که احتمالا جای اون گزیده شدن قرار بود مدت طولانی روی تنش باقی بمونه.
با فکر به موقعیتی که پیش اومده بود نفسش توی سینه حبس شد به در بستهی اتاق نگاهی انداخت. جونگکوک خواب بود و بیهوش. تهیونگ بیدار بود و هوشیار. اگر کمی شجاع بود میتونست تغییری ایجاد کنه. چشمهاش گرد شد و نامطمئن قدمی به سمت در برداشت.
قدمهای بعدی رو سریعتر برداشت و دستش رو آهسته روی دستهی در گذاشت. پلکهاش رو روی هم فشار داد و دستگیره رو با بیصداترین حالت ممکن پایین کشید. قفل بود. چیزی که دور از انتظار نبود.
به سرعت به سمت لباسهای جونگکوک که روی زمین افتاده بودند چرخید و مقابل شلوارکش روی زانوهاش فرو اومد. بخاطر یکهویی خم شدن نالهی دردمندی از گلوش خارج شد و دستش رو روی کمرش کشید. لعنت، حتی به سختی میتونست تکون بخوره. "وحشی" نالهی بیصدایی کرد و ابروهاش توی هم گره خورد.
![](https://img.wattpad.com/cover/334998344-288-k927372.jpg)
ESTÁS LEYENDO
The Beast. [vkook/kookv]
Fanfic«عروسک من، آغاز و پایان من، غم ناتمام من.. من باز هم به دنیا میام و باز هم عاشقت میشم. من این بار خوب خواهم بود؛ و جایی پیدات میکنم که عشق من برای هردوی ما کافی باشه. تو یه دنیای دیگه.» این داستان شامل خشونت، آدمخواری یا کانیبالیسم (Cannibalism) هس...