(کاور صرفاً جهت پاره شدگی است^^)
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هر دو تو چشمای هم نگاه میکردن ، انگار که با چشم ها شون حرف میزدن .
+جینم، ما هر دوتا مون قلب مون شکسته ، بیا هر دو مون مرحم قلب های شکسته مون باشیم ، بیا هر دو مون با ساختن خاطره های قشنگ دو نفره و سه نفره قلب های شکسته مون رو ترمیم کنیم.
جین با چشمای خیسش به چشمای نامجون نگاه کرد
_سخت جون، سخته ، برام سخته دوباره تو رو تو قلبم و هم تو ذهنم راه بدم ، سخته کسی رو که ۵ سال تموم ترکم کرده رو ببخشم.
نامجون دستش رو روی گونه ها جین گذاشت اما جین صورتش رو عقب کشید ، نامجون دستش رو مشت کرد و پایین اوردتش
+میدونم سخته جین میدونم، اما اینو بدون من همیشه عاشقتم و عاشقت می مونم .
_چرا زود تر نیومدی سراغم؟
با پرسیدن این سوال نامجون متعجب نگاش کرد و سریع گفت
+انتظار نداری که وقتی اسمت رو به لی هیونجون تغییر دادی سریع پیدا ت کنم یا ۱ سال رفتی ژاپن ، هیتوکا تاکاهاشی؟ ۲ سال رو دنبالت گشتم جین ولی پیدات نکردم ، مجبور شدم پرونده ت رو ببندم.
جین با تمسخر گفت
_یعنی میگی که اگه اینکار ها رو نمیکردم پیدام میکرد ی؟
+اره، اگه فرار کردن از منو ترجیح نمیدادی میتونستم پیدات کنم.
جین انگشت اشاره ش رو سمت نامجون گرفت
_هر کی جای من بود از کسی که ترکش کرد فرار میکرده، کیم نامجون.
انگشت ش رو پایین اورد و با بغض گفت
_و از من هم انتظار اینو نداشته باش که ببخشمت.
بعد گفتن این حرف نذاشت نامجون چیزی بگه و از اتاق بیرون رفت ، رفت تو حیاط و منتظر پسرش موند . نامجون هم دنبالش نرفت ، چون جین رو درک میکرد، درکش میکرد که میخواست الان تنها بمونه .
باید بهش زمان میداد.
یه نفس عمیق کشید و از اون اتاق بیرون رفت، همه داشتن بهش نگاه میکردن اما اون بهشون بی توجهی کرد و رفت سمت اتاق یونگی و رو صندلی نشست.جین:
بغض داشت خفم میکرد برای همین گذاشتم بغضم شکسته بشه ، روی یه نیمکت نشستم و و آروم و بی صدا گریه میکردم ، به خاطر گم شدن جونگکوک ، به خاطر رو به رو شدنم با نامجون ، به خاطر همه ی اتفاق هایی که برام افتاد گریه میکردم .
تنها کسی که میخواست م ببینمش جونگکوک بود ، بانی کوچولوم بود ، تنها کسی که گریه هام رو بند میمیاورد.
*پاپا
سرم رو بالا اوردم و با دیدن جونگکوک سریع دوییدم سمتش اونم با پاهای کوچولو ش سمت میدوید، وقتی به هم رسیدیم محکم بغلش کردم .
*هق...پاپا...هق...ترسیدم مثل..هق هق... بابا رفته باشی
محکم تر بغلش کردم و روی موهاش رو بوسیدم
_پاپا هیچ وقت هیچ وقت ترکت نمیکنی عسلکم ، من همیشه پیشتم همیشه و همیشه
واستاد و بغلش کردم اونم دستای کوچیکش رو دور گردنم حلقه کرد آروم آروم گریه میکرد من پشتش رو نوازش میکردم که آروم بگیره رو به یونگی گفتم
_مرسی که زندگیم رو بر گردوندی
و رفتم سمت ماشینم ، جونگ کوک رو روی صندلی کودک گذاشتم ، خودم هم سوار شدم و سمت خونه رفتم.
بعد نیم ساعت رسیدم خونه ، ماشین رو پارک کردم و آروم جونگ کوک رو که تو خواب شیرینش بود بغل کردم و رفتم سمت در ، رمز رو زدم و وارد شدم کفش هام رو در اوردم و با دمپایی های گرم و نرم عوض شون کردم کفش جونگ کوک رو هم آروم در اوردم ، لامپ ها رو روشن کردم رفتم سمت اتاق جونگکوک ، از اونجایی که اینطور موقع ها خوابش سنگین میشه آروم تونستم لباسش رو با لباس خواب عوض کنم ، رو تخت گذاشتمش پتو رو هم روش کشیدم و عروسک خرگوشی ش رو هم کنارش گذاشتم، پیشونیش رو آروم بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم . رفتم سمت اتاق خودم ، لباس هام رو عوض کردم و رو تخت نشستم باید با یکی حرف میزدم ، گوشیم رو از روی پاتختی گرفتم ، از اونجایی که تهیونگ بود سفر کاری به جیمین زنگ زدم، نمیخواستم جیمین رو این وقت شب از خونش بکشونمش اینجا ، اما باید با یکی درد و دل میکردم
بعد ۵ تا بوق جواب داد
"سلام هیونگ
_سلام موچی خوبی؟
" خوبم هیونگ تو چی؟
_میشه بیای اینجا باهم حرف بزنیم؟
جیمین نگران پرسید
"هیونگ خوبی؟
_نیستم جیمین خوب نیستم ، میای پیشم؟
"الان میام هیونگ
_مرسی موچی
و گوشی رو قطع کردم
تا وقتی که جیمین بیاد ، فکر کردم ، به حرف های نامجون فکر کردم اما نمی تونستم تصمیم بگیرم مغزم خاموشی اعلام کرده بود...
بعد گذشت ۲۰ دقیقه زنگ خونه زده شد
سریع رفتم پایین و در رو باز کردم
"هیونگ
_بیا تو جیمین
جیمین با نگرانی اومد داخل بهش دم پایی دادم
خودش هم کاپشنش رو در اورد و اویزون کرد
"هیونگ چیزی شده؟
_بشین برات تعریف کنم
جیمین کنارم نشت و گفتم
_دیروز نامجون رو دیدم
جیمین متعجب داد زد و گفت
"چی؟
_یواش جونگ کوک خوابه
"هیع... ببخشید هیونگ... خب
اتفاق های دیروز و امروز رو براش تعریف کردم اون با دقت بهم گوش میداد
_چیکار کنم جیمین؟ موندم چیکار کنم ، نامجون رو ببخشم یا نه ، یا عجله نکنم و بیشتر فکر کنم .
"ذهنت چی میگه؟
_هیچی ، هیچی رسما ذهنم پوچ و تو خالی عه
"قلبت چی میگه؟
به یه جا خیره شدم و بعد مکث کوتاهی با چشمای خیسم نگاش کردم
_میگه ببخشش، میگه بهش یه فرصت دیگه بده
"پس جواب عقل ت هم همینه ، قلب و منطقت جواب شون یکی عه
_از کجا معلوم ؟ شاید این فقط جواب قلبم عه ، من نمیخوام احساسی تصمیم بگیرم جیمین ، دیگه نمیخوام این اشتباه رو تکرار کنم.
جیمین دستش رو نوازش وار رو کمرم گذاشت و گفت
"اون تصمیمت هم از روی منطق بود هم احساس ، قلب و منطقت یه چیزی میگفتن ، تو اشتباه نکرده،عاشق یه آدم درست شدن اشتباه نیست.
_به نظرت نامجون آدم درستی عی؟
"اون جونت رو نجات داد هیونگ ، معلومه که آدم خوبی عه، خوب فکر کن! نامجون هم جون تو رو هم جون جونگکوک رو نجات داد ، درسته به قیمت ترک کردن تو و جونگ کوک بود ، اما اگه خواسته ی پدرش رو عملی نمی کرد ، نه تو وجود داشتی نه جونگ کوک .
دستام رو تو هم قلاب کردم ارنجم رو روی پام گذاشتم و به یه جای نامعلومی خیره شدم .
_ببخشمش؟
"هیونگ، شما هم رو دوس دارین، عشق شما به هم دیوانه وار بود،شما ها نیمه ی گم شده ی هم بودین، هرکسی از چشماتون میتونست عشقی رو که به هم دارین رو ببینه .تو نامجون هیونگ رو دوس داری مگه نه؟
پلکام رو روی هم گذاشتم بعد مکث کوتاهی بازشون کردم
_اره، اره دوسش دارم جیمین،ولی نمیدونم میترسم...میترسم دوباره ترکم کنه .
"چجوری میخواد دوباره ترکت کنه؟
_شاید دوباره باباش مجبور به کاری کنه تش
"یه چیزی بهت بگم؟
_بگو
"نامجون هیونگ داره رو پرونده ی باباش کار میکنه که بندازتش زندان .
متعجب گفتم
_چی؟
"آره نامجون هیونگ یه چند وقتی عه فکر کنم حدود ۱ سال یا ۹ ماه عه داره رو پرونده ی باباش کار میکنه ، داره تمام کثافت کاری هاش ، جرم هایی رو که مرتکب شده رو جمع میکنه که بندازتش زندان.
_تو اینا رو از کجا میدونی؟
"یاااااا من خبرنگارم ، باید اینا رو بدونم .
_خوب برای چی داره این کار رو میکنه؟
جیمین پوکر نگام کرد
"هیونگ نمی فهمی یا خودت رو به نفهمیدن میزنی؟انتظار داری بشینه باباش رو که داره کثافت کاری میکنه نگاه کنه و چیزی نگه ؟ ناسلامتی دادستان کل عه ، بعدشم بعد اون همه بی انصافی ای که پدرش در حقش کرده نباید ساکت بمونه که. خب اینا رو ول کن ، تصمیمت چی عه؟
_باید فکر کنم
"هر چقدر خواستی فکر کن ^^ و اینو بدون من و تهیونگ همیشه کنارتیم
جیمین رو بغل کردم و گفتم
_خیلی خوشحالم که شما ها رو دارم .
جیمین هم متقابلا بغلم کرد
"ما هم خوشحالیم که تو رو داریم ، و یه چیزی میشه امشب اینجا بمونم؟
خندیدم و گفتم
_اره معلومه که میتونی
"خببببببب پس میریم تو اتاق لپتاپ رو هم میگیرم مثل قدیما فیلم نگاه میکنیم.
_باشه پس من میرم پفیلا رو درست کنم
جیمین لپتاپم رو که روی میز بود رو برداشت و رفت تو اتاق من هم رفتم تو آشپز خونه ، کابینت رو باز کردم و بسته ی ذرت رو گرفتم و گذاشتم تو ماکروی،نمیدونم چرا وقتی یه چیزی میزارم تو ماکرووی جونگ کوک از ترس جیغ میکشه ، مگه این چی داره که جونگکوک ازش میترسه؟
بعد چند دقیقه پفیلا آماده شد ، بازش کردم و تو یه کاسه ریختمش، رفتم شما اتاقم جونگ کوک رو تخت نشسته بود و منتطر من بود.
"یه فیلم ترسناک گذاشم که از ترس شاش بند شیم
یه طوری با رضایت کامل گفت که من از همین الان گرخیدم
_باز نیا به من نچسب پسر شجاع
جیمین برام چشم چرخوند و گفت
"باشه بابا ، اصلا وقتی من میام بغلت میکنم باید احساس سربلندی کنی
یه تعظیم ۹۰ درجه کردم براش و گفتم
_هرچی شما بگی سرورم
بعد رفتم و رو تخت نشست و بالشت ها رو پشت سر مون گذاشتیم که بتونیم تکیه بدیم و فیلم رو پلی کردیم .
.
رایتر:
فردا ،۱۲ نوامبر ساعت ۷:۴۵ صبح بود. نامجون رفته بود پیش یونگی ، هر دو منتظر بودن که قهوه شون رو بیارن . توی یه صبح پاییزی سرد قطعا یه قهوه ی تلخ که مثل حرف هاشون تلخ عه کمک شون میکرد، کمک شون میکرد که بفهمن تلخ فقط یه مزه نیست ، تلخ میتونه یه حرف ، یه جمله ، یه رویداد هم باشه. بعد اینکه قهوه شون رو اوردن نامجون به حرف اومد
+میخوام درمان شم
پسر روبه روش انگار که چیز غیر قابل باوری شنیده باشه شوکه به نامجون نگاه کرد
×چی؟
+دیشب فکرام رو کردم... میخوام درمان شم
یونگی خوشحال تر از این نمیتونست باشه بلخره داداش ش سر عقل اومده بود
×هیچ بهتر از این جمله نمیتونست حالم رو بهتر کنه
+اها پ هوسوک چی؟
×هوسوک من که حرف اول رو میزنه، خب بگو ببینم چی باعث شده سر عقل بیای؟
+جین...میخوام درمان شم تا با جین بمونم،میخوام تا مدت های زیاد با کسی که دوسش دارم بمونم
پسر بزرگ تر لبخند محوی زد
×خوشحالم برات نامجون،جین میدونه از مشکلت؟
+ام فکر نکنم بدونه ، البته اگه جیمین چیزی بهش نگفته باشه .
×جیمین؟ آشناس اسمش
+خبرنگار و روزنامه نگار عه، پارک جیمین
×اها فهمیدم
یه تک خنده کرد و گفت
×از ما هم بیشتر اطلاعات داره...خب بریم سر موضوع اصلی، کی میخوای بری پیش دکتر؟
+امروز بعد از ظهر. دیشب بهش زنگ زدم گفت میتونم بعد از ظهر برم پیشش
×میخوای هم راهت بیام؟
نامجون یه لبخند محو زد
+خودم میرم
×هر طور راحتی،درضم یه چیزی پیدا کردم
+چی؟
نامجون با جدیت و اخم محوی پرسید
×بابات یه پرونده قدمی فکر کنم برای سال ۱۹۹۹ باشه داره ، یه پرونده که به یه باند مواد فروش تایلندی اجازه ی ورود به کره رو داده ، این پرونده رو بسته بودن چون هیچ مدرکی وجود نداشت تنها چیز موجود یه شاهد بود که اون معتاد بوده برای همین گرفتن بستنش.
+چی بهش رسیده؟
×۱۰میلیون وون
+دیگه چی میدونی از این پرونده؟
×چیز زیادی نمیدونم باید دربارش تحقیق کنم، همه ی کسایی که تو این پرونده کار میکردن مردن .
پسر کوچک تر هوف کلافه ای کشید و بقیه قهوه ش رو خورد .
+باشه پس اگه چیز دیگه ای دستگیرت شد بهم بگو
پسر بزرگ تر سری به معنی تفهیم تکون داد.
نامجون از اداره ی پلیس به سمت دادگستری رفت،وقتی میخواست وارد اتاقش بشه منشیش صداش کرد
$جناب دادستان
+بله
$یه نفر اومده اینو بهم داده
و یه پاکت کاهی رو سمتش گرفت، نامجون هم گرفتتش و گفت
+کی اینو بهتون داده؟
$یه مرد تقریبا قد بلند با موهای بلوطی رنگ، اسمش رو نگفت
نامجون که فهمید منشیش داره راجب جین حرف میزنه یه کم متعجب شد
+باشه...اون پرونده هایی که بهت دادم رو علامت گذاری کردی؟
$بله گذاشتم رو میز تون
+باشه میتونی بری
منشیش هم یه سری به نشونه تفهیم تکون داد و دور شد. نامجون هم وارد اتاقش شد ، پالتو ش رو در اورد و روی چوب لباسی ای که پشت و کمی کنار تر از صندلیش بود اویزون کرد و روی صندلیش نشست،
پاکت رو باز کرد، یه نامه و چند تا عکس رو در اورد ، اون عکس ها ، عکسهای جونگکوک بود یه لبخند به پسرش زد، نامه رو باز کرد:
سلام نامجون.
فقط میخوام بگم که ، تصمیم گرفتن در مورد این که بهت یه فرصت دیگه بدم سخته برام، درسته دلیلت رو گفتی و من رو قانع کرد، منو متوجه اشتباه م کرد. من تو رو قضاوت کردم، تو هم جای من بودی قضاوت میکردی، میدونی... دلیلت تونست راضیم کنه که ببخشمت و تورو تو زندگیم راه بدم. اما تصمیم گرفتن برام سخته ، پس باید منتظر بمونی.اینو نوشتم چون نمیتونستم بهت پیام بدم یا رو در رو حرف بزنیم،میدونی که پیاده کردن حرف ها مون تو کاغد راحت تره.عکس های جونگ کوک رو هم برات گذاشتم گفتم شاید دلت بخواد چندتا عکس از جونگ کوک رو داشته باشی.
_سوک جین
نامجون نامه رو کنار گذاشت، با خوندن نامه خوشحال شده بود چون جین داشت بهش فکر میکرد، به عکس های جونگ کوک نگاه کرد .
تو یکیش یه سرهمی خرگوشی پوشیده بود و چشمای درشت وستاره ای ش به دوربین زل زده بود، زیرش نوشته بود جونگکوکی ۱ ساله . رو یکی دیگش نوشته بود جونگکوکی درحال ارتکاب جرم،وقتی عکس رو دید خندش گرفته بود چون جونگ کوک داشت رو دیوار نقاشی میکرد، رو یکیش نوشته بود جونگ شوک <اولین باری که برف دید>. محو اون سه تا عکس شده بود طوری که متوجه ی صدای در زدن و وارد شدن یونگی نشد .
یونگی دستش رو جلو چشمای نامجون قرار داد و تکنشون داد
×هی نامجون
+یونگی کی اومدی؟
×اونقدر محو این عکسا شده بودی که متوجه اومدنم نشدی.
نامجون لبخند چال نمایی زد و عکس های جونگ کوک رو به یونگی نشون داد
+آخه آدم چجوری میتونه محو این بانی نشه
یونگی عکس ها رو گرفت و یه لبخند لثه ای زد
×خیلی کیوت عه
و عکس ها رو به نامجون داد
×درضم برای پرونده اومدم
+چی پیدا کردی؟
×دادستان پرونده رو پیدا کردم
نامجون متعجب گفت
+واقعا پیداش کردی؟
×اره، راستش این پرونده دو تا دادستان داشت ، دادستان اصلیش پارک هیون سوک به دلیل تصادف مرده اما کیم سانگ هون زنده س البته یه بیماری قلبی داره و تو بوسان عه
+فردا میریم بوسان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هایییی
بابت تاخیر شرمنده
چون داره در دوران امتحان های آغازین 🤡🔪 به سر میبرم، آپلود تاخیر داره اما سعی میکنم زود زود آپ کنم3>
ووت و کامنت یادتون نره 🍜
BẠN ĐANG ĐỌC
Another chance | namjin
Lãng mạnاما...این موضوع یعنی فراموشی برام صدق کرده ؟ نمیدونم... ولی فکر کنم اون تونسته فراموشم کنه :) این سوال رو همیشه هر روز از خودم میپرسم فراموشش کردم؟ و هیچ جوابی براش ندارم... . کاپل: نامجین کاپل فرعی: سپ . ژانر: رومنس ، اگنست ، اسمات ، پلیسی ،امپ...