Part 5

221 21 4
                                        

تیکه روزنامه ای رو که به پرونده مربوط بود رو با یه پونز به تخته وصل کرد و یه نخ قرمز رو هم دور پونز چرخوند تا بتونه به بقیه شواهد وصلش کنه،
یه کم عقب رفت تا تخته رو کامل ببینه، یه چیزی جور در نمیومد، مقتول، تو پرونده نوشته شده: مقتول با اثبات گلوله به کليه سمت چپ کشته شده.
درصورتی که پزشک قانونی گفته بود مقتول کیم ته گی با برخورد گلوله به قفسه ی سینه مرده.
از کیم ته گی عکسی و اطلاعاتی نداشت برای همین به بخش جنایی گفت تا اطلاعات کیم ته گی رو براش بفرستن.
بعد ۱۰ دقیقه اطلاعات به صورت ایمیل براش فرستاده شدن و نامجون عینکش رو زد و مشغول خوندن شون شد.
یه ربعی نگذشته بود که گوشیش زنگ خورد، یونگی بود. تماس رو وصل کرد و تو حات اسپکیر گذاشت
×الو سلام نام
+سلام هیونگ ، از دادستان چه خبر؟
×خب آدرس خونه ش رو پیدا کردم ، وقتی رفتم همسایه ها گفتن نیستش و با دخترش زندگی میکنه، من هم از شون آدرس خونه دخترش رو گرفتم و رفتم اونجا دخترش گفته که یه ۱ ماهی هست تو بیمارستان تحت مراقبت هستش و اجازه ملاقات نداره اما خب من رفتم به اون بیمارستان و تونستم ببینمش
+خب؟
× ازش درمورد پرونده سوال کردم و گفت چیز زیادی یادش نمیاد ولی خب حرف زد تقریبا بدرد مون میخوره گفت که اسم باند اژدهای سفید هست و یکی از بزرگ ترین باند های تایلندی رئیس شون هم ژاپنی بود اسمش هم دایچی آزای عه که مرده و البته پلیس هنوز هم نتونست کامل اون باند رو دستگیر کنه ، و خب در مورد پدرت گفت که با هزار جور مدرک های بی معنی و منطق تونست از تبرئه شدن نجات پیدا کنه.
نامجون همیه اینها رو نوشت و خودکار ش رو روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد
+باید درمورد دایچی آزای و اژدهای سفید تحقیق کنیم.
×میخوای من روش کار کنم؟
+باهم کار میکنیم روش ، من ، تو و یونجین و ها جون .
×ناری چی؟
(منو میگه ها😂)
+ناری رفته مرخصی
×که اینطور پس خدافظ
+خدا...-
×عا نامجون یه چیزی
+چیشده؟
×بودم بیمارستان جین رو دیدم
نامجون یه تای ابروش بالا پرید
+جین؟ میدونی برای چی؟
×نه فقط یه لحظه دیدمش
+که اینطور باشه پس خدافظ
×خدافظ
نامجون با کلافگی از روی صندلی بلند شد و رفت سمت آشپز خونه که دارو هاش رو بخوره تغریبا ساعت ۱۰ شده بود ، تازه یادش اومده بود که خانم پارک رو اصلا امروز ندیده یه کم تعجب کرد ، با صدای زنگ در لیوان آب رو رو اوپن گذاشت و رفت سمت در اول با از چشمی در نگاه کرد و با دیدن خانم پارک در رو باز کرد
+خانم پارک سلام
خانم پارک خنده ی خجالت زده ای زد و گفت
¥نامجون شی سلام
نامجون به دست خانم پارک نگاه کرد دو سه تا پلاستیک بود دستش ، سریعا دستش رو برای کمک کردن به خانم پارک دراز کرد
+بزارین کمکتون کنم
¥ممنون میشم
و پلاستیک ها رو به دست نامجون داد
+لازم نبود برین خرید کنین وظیفه تون نبود ولی باز ممنون
خانم پارک لبخند زد و گفت
¥شرمنده خب فکر میکردم خوابیدین برای همین بهتون خبر ندادم ، فقط رفتم چند تا چیز گیاهی که دکتر لی گفته بودن رو براتون گرفتم
+ممنون از لطف تون، لطفا برین بشینین
خانم پارک رفت و نشت
.
هوسوک:
(و بلهههه سانشاین مون وارد می‌شود)
دلم برای یونگی تنگ شده بود درسته فقط ۱ روز میشه رفته ولی خیلی دلم براش تنگ شده .
برای همین گوشیم رو گرفتم و ویدئو کال گرفتم
چند ثانیه گذشت و چهره ی خسته ش که سعی داشت با یه لبخند ملیح پنهانش کنه رو اسکیرین اومد
×های بیب
^یونی دلم برات تنگ شده
یونگی خندید و گفت
×من دلم برات تنگ شده سانشاینم
خندیدم و اون فقط نگام می‌کرد، نصف ویدئو کال رو فقط به هم خیره شده بودیم ، با چشم ها مون صحبت میکردیم.
^کی برمیگرده؟
×ام نمیدونم احتمالا ی یکی و دو روزی بمونم
یه قیافه غمگینی گرفتم ، اون هم یه تک خنده ای کرد و گفت
×باز هم با هم ویدئو کال میگیریم
با همون چهره گفتم
^اوکی، بهتره به کارت برسی بای
×خدافظ
و قطع کردم
یه نفس عمیقی کشیدم و رو تخت ولو شدم
.
رایتر:
همینطور که رو تخت دراز کشیده بود، به فکر فرو رفت داشت درمورد رابطه ش فکر می‌کرد،حس می‌کرد رابطه شون اون قدری قوی نیست که بتونن رسمی ش کنن، باید تو یه موقعیت خوب با دوست پسرش در مورد خودشون صحبت می‌کرد ، یه چند وقتی میشد که در مورد رابطه شون حس بدی پیدا کرده بود یعنی واقعا رابطه شون باید تموم میشد؟ یا جای امیدی هم هست؟
تو رابطه ای که حتی ۲ ساعت هم نمیتونن همو درست و حسابی ببینن میشه حساب کرد؟
ممکنه بگین خب به خاطر شغل شون ، یکی کمیسر و یکی پزشک قانونی و دقدقه ی خودشون رو دارن،اما قطعا تو رابطه ای که واقعا همدیگه رو بخوان نمیشه بین شون فاصله انداخت، میشه؟ ، بالاخره یه طوری بهم میرسن حتی اگه سرنوشت بهم رسیدنشون مرگ باشه ، هوسک هم صبر کرد، خیلی صبر کرد اما نتونست تاقت بیاره بلخره هرکسی یه حد و اندازه ای داره ، اونها به خاطر شغل شون هم دیگه رو شناخته بودن و یه رابطه‌ی خوب رو باهم شروع کردن اما واقعا قرار بود به خاطر شغلشون هم این رابطه تموم شه؟
چاره ای نداشت باید یکم دیگه هم صبر می‌کرد .
نامجون داشت درمورد اژدهای سفید تحقیق می‌کرد، اما یه چیزی مانع تمرکزش میشد؛ جین ، نمیتونست دست از فکر کردن بهش برداره، همش یاد خاطره هاشون می افتاده و تا اعماق شون فرو میرفت ، اونقدر قرق افکار ش شد که به موقعی ای رسید جین رو ندیده بود، یه زندگی پوچ و خالی خسته کننده یه روتین یک نواخت بود ، بیدار شه، استرس اینکه پدرش اون رو پیدا کنه رو بکشه ، درس بخونه ، و بخوابه هر روزش یک نواخت بود بدونه هیچ هیجان کوچیکی ، تنها یک هدف داشت اینکه فقط و فقط بتونه یه دادستان بشه ، الان هم زندگی ش همین بود ولی فقط با یکم تغییر یکی از تغییر هاش هدفش بود یه هدف داشت اون هم به دست آوردن دوباره‌ی جین بود.
دست ش رو تو موهاش فرو برد و به عقب هل شون داد از روی صندلی بلند شد و رفت تو تراس آرنجش رو تکیه گاه ش کرد و به منظره خیره شد به ساختمون ها و ماشین هایی که میرفتن و می اومدن ، یه نفس عمیق کشید و با خودش زمزمه کرد
+به دستت میارم جین ، هر طور که شده.
و برگشت تو اتاقش رو صندلی نشست و گوشیش رو گرفت و به ها جون زنگ زد بعد چند تا بوق جواب داد
+ سلام ها جون
# روز به خیر جناب دادستان
+تحقیقات چطور پیش میره؟
# داره به تحقیقات ادامه میدیم ، دایچی آزای رئیس اصلی اژدهای سفید بوده و رئیس فرعی شون مایل واتاناگیتیپات هست و خب الان ۵ سالی میشه که دایچی آزای مرده و پسر ارشدش دایسکه آزای جاش هست و درواقع اینا نه تنها تو بانکوک جا های مختلف تایلند هم هستن ،بوریرام، چایاپوم ، نونتابوری و چانتابوری. باند شون تو چانتابوری قبلا به دست نیرو های ویژه ی تایلند دستگیر شده بود و دوباره یه باند دیگه اونجا درست کردن فعلا همینا هستن که دقیق ان .
+خوبه ، خسته نباشید
# خواهش میکنم جناب دادستان
+روز به خیر
# همچین
و قطع کرد
اسم مایل واتاناگیتیپات براش آشنا بود مطمئن بود که یه جا این اسم رو شنیده نمی‌دونست کجا، کی و به چه دلیلی اما مطمئن بود که شنیده .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هایییی
اینم آپ جدید
ووت و کامنت یادتون نره، مرسی3>

Another chance | namjinOù les histoires vivent. Découvrez maintenant