Part 30

124 12 5
                                    

(۲ هفته بعد)
۱۶ دسامبر-ساعت ۱۷:۴۰ ظهر-سئول

دونه های برف به پنجره خونه جدید شون برخورد می‌کرد، شومینه روشن بود و خانواده کوچک دور شومینه درحال خوردن شکلات داغ شون بودند.
کوک که به تخته سینه پدرش تکیه داده بود سرش رو بلند کرد و گفت:《بابا کی میریم درخت کاج بگیریم؟》

نامجون ماگ ش رو کنار گذاشت و خیره به چشم های درشت پسرش، لبخندی زد و گفت:《 فعلا زوده، شاید هفته بعد》

جونگکوک لبش رو آوزیون کرد و نگاهش رو به پاپاش سرش روی شونه های باباش بود،داد و گفت:《پاپا تو یچی بگو》
جین به آرومی لپش رو کشید.
_بابا راست میگه فعلا زود.
کوکِ شکست خورده سرش رو بیشتر به سینه پدرش تکیه داد و ماگش رو به دست گرفت.

+به چی فکر میکنی؟
جین سرش رو به سمت نامجون چرخوند.
_چی؟
+چیزی فکرت رو مشغول کرده؟
لبخند آرومی زد، بوسه ای کنار لب نامجون زد و همینطور که از جاش بلند میشه گفت:《 چیزی نیست...میرم به کوکی ها سر بزنم》

اما نامجون همچنان نگاهش به جین بود.

*بابایی
نامجون سر چرخوند و به جونگکوک که حالا روبه‌رو ش قرار داشت و با هیجان نگاهش می‌کرد مواجه شد.
لبخندی زد.
_جانم؟
*بریم برف بازی؟
_فکر نکنم برف زیادی روی زمین نشسته باشه.
کوک دستاش رو دور گردن پدرش حلقه کرد و ازش آویزون شد.
*عیبی نداره،بریم؟

قطعا نامجون نمیتونست جواب منفی بهش بده.
_باشه پس زود برو لباس گرم بپوش و بیای.

کوک بوسه محکمی رو گونه باباش کاشت و با هیجان و دو به سمت اتاقش توی طبقه دوم رفت.
نامجون هم به سمت کمدِ نسبتا کوچک ورودی رفت و پالتو و شالگردن ش رو پوشید. همون موقع کوک از جلو ورودی خونه رد شد و به سمت آشپزخونه جایی که حیاط پشتی قرار داشت رفت.

_کوک کجا میری؟
جونگکوک که داشت درِ شیشه ای و کشویی رو باز می‌کرد با ذوق گفت:《با بابایی میریم برف بازی》
به ثانیه نکشیده بود که به بیرون رفته بود و دوباره در باز شد. سرش رو داخل برد و گفت:《 پاپا تو هم بیا》
و دوباره رفت.
جین خنده ای کرد.

همینطور که درحال چیدن کوکی ها توی بشقاب بود،توی آغوش گرمی فرو رفت، سرِ نامجون که توی گردنش فرو رفته بود و به آرومی لب میزد:
+لطفا به گذشته فکر نکن،جین. اینطوری به خودت آسیب میزنی.
جین تنها دستاش رو روی دست های نامجون گذاشت و پلک هاش رو روی هم قرار داد؛از مکان امنش لذت می‌برد.

_اما...-
نامجون بوسه ای به شقیقه جین زد و اون رو ساکت کرد.
+خواهش میکنم جین. میدونم فراموش کردن این اتفاق ها سخته،خیلی سخته اما بیا فقط نادیده بگیریم که چه درد هایی کشیدیم،بیا تو خونه جدیدمون همراه با پسرمون یه زندگی بهتر بسازیم.

*بابا پاپا زود باشین بیاین دیگه.
هردو به سمت صدا چرخیدن و با جونگکوکی که خم شده بود و درحال درست کردن آدم برفی بود مواجه شدن. لبخندی به لب شون اومد.

Another chance | namjinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora