Part 8

120 12 2
                                    

_من بخشیدمت.
نامجون از حرکت وایستاد جین هم همینطور.
هر دو تو سوکت به هم خیره شده بودن صداهای بیرون براشون بی صدا بود ، تنها صدایی که می‌شنیدن صدای ضربان قلب هم بود انگار که تو وجود هم بودن  به وضوح میشد صدای ضربان قلب هم رو بشنون، ضربانی که بی جنبه بود و تند تند میزد و ضربانی که از احساس سبکی آروم و عادی بود.
نامجون نمیدونست چی باید بگه  دستش رو در کمر جین حلقه کرد و اونو تو آغوشش کشید، جین از این کار نامجون شوکه شده بود اما چرا نمیتونست کاری انجام بده یا چیزی بهش بگه؟
شاید چون از ته دل میخواستدش...نیازمند یه بغل بود نه از هرکی از کسی که براش ارزش قائله و دوستش داره.
جین هم متقابلا نامجون رو بغل کرد،چقدر دلش برای این آغوش تنگ شده بود چقدر دلش برای این بو تنگ شده بود .
+مرسی جین، از این فرصتی که بهم دادی با تمام وجودم استفاده میکنم همیشه کنارتم و ترکت نمیکنم مراقب تو و پسر مون هستم .
جین چیزی نگفت ، خوشحال بود بلخره میتونست زندگی ش رو بکنه به کسی که عاشقشه رسید و مهم تر از اون دیگه یه خانواده داشت.
آروم از هم فاصله گرفتن
_یه کم دیگه قدم بزنیم؟
+اره
_اگه کار داری و سرت شلوغه وقتت رو نمیگریم.
نامجون لبخندی زد
+تو برام مهم تری.
دست جین رو گرفت و یه بوسه به پشت دستش زد.نامجون زیاده روی کرده بود؟ خب اره، ولی همین بوسه ی کوچیک باعث شد که پروانه ها تو دل جین پرواز کنن.
آروم دست تو دست هم باهم قدم میزدن ، برگ های زیر پاشون رو لگد میکردن و میرفتن هر دو ساکت بودن آزار دهنده نبود برعکس خیلی خوشایند بود توی سوکت پیش کسی که وقتی پیششی تو رو وارد یه دنیای دیگه میکنه قدم زدن باهاش لذت بخش ترین چیز ممکنه .
+قرار دوم مون رو یادته؟
جین لبخندی زد
_مگه میشه فراموشش کنم، زمستون شده بود همینطوری باهم داشتیم قدم میزدیم دستمون هم قهوه بود و همون روز  بود که شالگردن رو بهت دادم.
+اونموقع انگار همچیز جوری پیش می‌رفت که خودمون می‌خواستیم،نه؟
_اوهوم .
حسرت نمی‌خوردن حسرت روز های گذشته شون رو نمی‌خوردن ، شاید واقعا باید از هم جدا میشدن که بتونن چیز های دیگه ای رو تجربه کنن ، چه شیرین  چه تلخ باید تنهایی تجربه شون میکردن که الان بتونن باهم خوش باشن باهم بخندن یا حتی باهم گریه کنن.
جین گوشیش رو از پالتوش در اورد با دیدن ساعت تعجب کرد که چطور اینقدر سری گذشت ، وقتی  پیش کسی هستی که اوقات خوشی رو باهاش میگذرونی زمان مثل برق و باد میره.
_باید برم دنبال کوک .
+مهدکودکه؟
_اره.
+میخوای باهم بریم؟
جین یه کم فکر کرد خب تازه همین چند ساعت پیش میونه شون درست شده بود و همو بخشیدن بهتر بود یواش یواش پیش برن ، درسته اونها قبلا باهم بودن حتی میخواستن ازدواج کنن ولی فاصله ای که بیشون افتاد بود مانعه پیشروی شون میشد شاید بهتر به همین روال پیش برن .
با لبخند جوابش رو داد
_نه مرسی ، خودم میرم دنباش.
+باشه پس هر طور راحتی.
آروم دستشون رو ول کرد
+خدافظ .
_خدافظ .
و نامجون رفتن جین رو تماشا کرد تا وقتی که دیگه نتونست ببینتش ، روی نیمکت چوبی نشست پاش رو پاش گذاشت  و به درخت روبه‌رو ش خیره شد  قهوه ش که حالا سرد شده بود رو هم می‌خورد.
.
.
.
وقتی که از حموم اومد بیرون گوشیش رو گرفت و به نامجون پیام داد
[ امروز نمیام ایستگاه ، اگه کاریم داشتی زنگ بزن ]
گوشیش رو از حال سایلنت در اورد و روی پا تختی گذاشتتش.
آروم سمت هوسوک خم شد موهاش رو کنار زد و یه بوسه روی پیشونیش گذاشت.
لباسش رو پوشید و رفت سمت آشپز خانه که برای خودشون ناهار درست کنه .
بعد از تفت دادن سبزیجات، گوشت ها رو تو ماهیتابه گذاشت تا بپزن،داشت سس سویا رو از یخچال در میاورد که دوتا دست دور کمرش حلقه شدن
با لبخند گفت
×صبح بخیر یا بهتر بگم ظهر بخیر.
و در یخچال رو بست
هوسوک خندید
^ظهر تو هم بخیر .
×حموم بودی؟
^اوهوم.
یونگی داشت با چاپستیک گوشت ها رو برمیگردون و هوسوک هم سرش رو روی شونه های هوسوک گذاشت
^چی میپزی؟
×بیبیم بپ .
^بوی خوبی میده.
یونگی هم با چاپستیک یکی از گوشت ها رو گرفت و سمت هوسوک گرفتتش ، هوسوک هم دهنش رو باز کرد و گوشت رو خورد و یه بوسه رو گونه دوست پسر عزیزش گذاشت .
^برنج رو بذارم تو کاسه؟
×اره.
هوسوک آستین هاش رو تا زد و بالا برد در زود پز رو باز کرد و با کفگیر برنج رو تو دو تا کاسه ی فلزی گذاشت ، سبزیجات و کیمچی رو هم روی برنج گذاشت،
یونگی اومد سمتش و یه بوسه رو موهاش زد
×دیگه برو بشین بقیه رو خودم انجام میدم .
هوسوک آستینش رو مرتب کرد و رفت روی صندلی نشست و به دوست پسرش که موهاش رو با دست به بالا هدایت میکرد نگاه کرد.
یونگی بعد از اینکه زرده ی تخم مرغ رو بیبیم بپ گذاشت با یه کم سوس سویا و دونه ی کنجد کارش رو تموم کرد و کاسه ها رو روی میز گذاشت .
هوسوک با لبخند قلبی شکلش سرش رو بالا کرد
^دستت درد نکنه .
×همه شو باید بخوری، از وقتی که نبودم خوب غذا نخوردی.
^باشه.
و هر دو مشغول غذا خوردن شدن .
غذا شون که تموم شد گوشی ی یونگی زنگ خورد و رفت تو اتاق هوسوک هم مشغول جمع کرد ظرف ها شد .
یونگی در حالی که داشت ژاکت ش رو می پوشید از اتاق اومد بیرون
×بیب باید برم پیش نامجون زود میام .
هوسوک تو آشپزخونه در گیر لکه ای بود که پاک نمیشد پس فقط داد زد
^باشه
یونگی هم که دید هوسوک نیومده خودش رفت تو آشپزخونه دوست پسرش رو از پشت بغل کرد و یه بوسه رو گردنش گذاشت، هوسوک لبخندی زد و سمت یونگی چرخید اونم یه بوسه رو لباش کاشت
× یکی دو ساعته برمیگردم .
^باشه.
و هر دو از آشپزخونه بیرون اومدن و رفتن سمت در یونگی کفشاش رو پوشید
×خدافظ.
رفت و برای هوسوک دست تکون داد
^خدافظ.
هوسوک هم با لبخند براش دست تکون داد ، وقتی که دید یونگی سوار ماشین شد و رفت در رو بست و رفت توی هال نشت.
هوسوک شاد بود پر انرژی بود و انرژی ش رو به همه منتقل می‌کرد، همه اونو به امید و شادی میشناسن .
همه همیشه اون سایدی رو که میخوان به مردم نشون میدن ، بعضیا وقتی با افراد مختلف هم صحبت میشن یا وقت میگذرونن ساید شون رو نسبت به فرد مقابل تغییر میدن و بعضیا هم نه .
بیشتر مون اون ساید خوشحال مون رو نشون میدیم و بعضیا هم نه ، وقتی اینکار رو میکنیم مردم و اطرافیان مون فکر میکنن که هیچ غم و غصه ای نداریم در صورتی که کلی درد و رنج رو داره تحمل میکنیم ، همه ی اینا زیر یه لبخند قايم شده.
هرکسی که بیشتر میخنده دلیل بر این نیست که زندگی شادی داره برعکس داره سختی هاش رو زیر لبخند پنهان‌ میکنه.
هوسوک مثل هر کس دیگه ای درد داشت ، قلبش درد میکرد همه چیز رو می ریخت تو خودش و طوری رفتار می‌کرد که هیچ اتفاقی نیوفتاده.
ولی اینبار دیگه باید بروز میداد باید به زبون میاورد،
چه دیر یا چه زود.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شرمنده*
های
باید بگم که میخواستم اینو چند روز پیش آپ کنم ولی خب نت نداشتم .
و اینم بگم که من هر وقت که می‌نویسم آپ میکنم🍜

Another chance | namjinTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang