Part 9

124 15 11
                                    


۱۷ نوامبر ساعت ۱۲:۳۰
جین:
دیروز حس خوبی داشتم بالاخره دیده بودمش ، تونستم دستش رو بگیریم، تونستم بغلش کنم،تونستم باهاش قدم بزنم و تونستم گذشته رو فراموش کنم.
سوار ماشین شدم و به سمت مهد کوک حرکت کردم.
بعد ۳۰ دقیقه رسیدم مهد کودک .
_سلام خانم لی .
خانم لی رو به من کرد و لبخند زد
£سلام آقای کیم ، الان جانگ کوک رو صدا میکنم .
لبخند زدم
_ممنون .
و بعد چند ثانیه صدای پا ی کوک کل سالن رو گرفته بود .
*پاپا
خندیدم و محکم بغلش کردم
_سلام عزیزم
و گونه ی سفید نرمش رو بوس کردم
کوک هم خندید و دستش رو دور گردنم حلقه کرد منم تو بغلم بلندش کردم .
کوک لب و لوچه ش رو آوزیون کرد
*پاپا چلا اینقلد دیل اومدی؟
_ببخشید خرگوشکم ، یه جا کار داشتم برای همین دیر اومدم.
با خانم لی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ، کوک رو توی صندلی کودک گذاشتم و سوار ماشین شدم.
_کوکی
نگاش رو از بیرون پنجره گرفته و بهم نگاه کرد
*بله پاپا
نفسم رو آروم بیرون دادم و از آیینه نگاش کردم
_اگه بابایی زودتر برگرده خوشحال میشی؟
کوک با خنده و چشمای درشتش بهم نگاه کرد با هیجان گفت
*آله خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم ،میلم میپلم تو بگلش بعد کل صولتش لو همونطولی که منو بوس میکنی بوس میکنم بعد بعدش ...
با چشمای درشتش به صندلی زل زد و بعد خندید
*خب بعدش دوباله همین تالالو انجام میتم.
خندیدم، میدونستم ممکنه وقتب که دیدتش بزن زیر گریه  بالاخره بعد ۵ سال نامجون رو میبینه.
با انگشتم به فرمون ضربه های آروم می‌زدم و به این فکر میکردم چجوری باید بهش بگم ، مسلما اول باید مقدمه چینی میکردم بعد بهش بگم.
با دیدن رستوران مرغ سوخاری خیالم راحت شد ، اصلا حوصله ی ناهار درست کردن نداشتم .
_ خرگوشکم ، میای بریم مرغ سوخاری بخوریم؟
یه لبخند بزرگ زد و دستاش رو با هیجان برد بالا
*اره بریممم
خندیدم و ماشین رو پارک کردم.
کوک رو از صندلی کودک بیرون اوردم و بعد از قفل کردن ماشین ، وارد رستوران شدیم.
.
.
.
نامجون :
نمیفهم چرا همه امروز باید درخواست تجدید نظر از حکم بدن ،جمعا  ۱۴ تا درخواست بود و تا الان فقط ۶ تا شون رو تونستم بررسی کنم به خاطر قلبم هم نمیتونستم زیاد قهوه بخورم مخصوصا انرژی زا ، به ساعت نگاه کردم داشت هفت میشد واقعا حوصله‌ی تا دیر وقت اینجا موندن رو نداشتم برا همین بقیه درخواست ها رو توی پوشه گذاشتم تا برم خونه بررسی شون کنم پالتو م رو پوشیدم و با گرفتن درخواست های بررسی شده رفتم بیرون و به منشیم دادمشون تا به قاضی های پرونده بده .
سوار آسانسور شدم و دکمه ی P رو زدم ، سوار ماشین شدم و از پارکینگ بیرون رفتم .
با دیدن  سوپر مارکت ماشین رو پارک کردم و رفتم تو که یه نودل کاسه ای بگیرم، وقتی که رفتم سمت نودل ها جین رو دیدم داشت از قفسه نوشیدنی ها شیرموز می‌گرفت ، اروم رفتم سمتش و با ملایمت صداش زدم
+جین
نگاش رو بهم داد و متعجب صدام زد
_نامجون
وقتی که اسمم رو به زبون میاره انگار میرم تو بهشت ، چطور ممکنه اسمت از زبون یه نفر دیگه اینقدر قشنگ باشه؟
+اومدی خرید کنی؟
چه سوالی که میپرسم آخه آدم به چه دلیلی میاد سوپر مارکت .
خندید و گفت
_اوهوم با جونگکوک اومدیم یه کم هوا بخوریم گفت شیر موز میخواد منم اومدم براش بگیرم .
جانگکوک با کوک اومده بود ؟ پس خودش کجاست؟
+جونگکوک همراهته؟
_اره تو ماشینه .
+جین
_بله؟
با تردید ازش پرسیدم
+میتونم جونگکوک رو ببینم؟
چشماش نگران بودن میتونستم حس کنم
+اگه نمیخوای عیبی نداره .
_نمیدونم نامجون، هنوز برای سوال هایی که قرار از من بپرسه آماده نیستم برای ری اکشنش آماده نیستم .
درکش میکردم میفهمیدمش هنوز برای اینجور چیزا آماده نبود
_نمیتونم تورو از دیدن پسرت محروم کنم اینو میدونم.
یه نفس عمیق کشید و دوباره بهم نگاه کرد
_اگه بخوای میتونیم بریم رود هان و اونجا ببینیش .
از این حرفش خوشحال شدم و با لبخند ناباورانه نگاهم رو به تیله های قشنگش دادم
+واقعا میشه؟
سرش و به معنی اره بالا و پایین کرد و لب زد
_نامجونی گفتم من تورو از دیدن کوک محروم نمیکنم ، بیا تا وقتی که من بهش بگم همینطور ببینیش ، هوم؟
چطوریه که حتی دلم برای حرف زدنت هم تنگ شده بود با اینکه دیروز دیدمت .
دستمو رو بازوش گذاشتم و آروم نوازش کردم و با لبخند بهش گفتم
+هر طور راحتی جین .
_پس بریم رود هان.
+باشه.
_راستی نامجون
+بله
_شماره تو میدی ؟ خب...باید شماره ی همو داشته باشیم دیگه.
+اره باید داشته باشیم.
بعد از رد و بدل کردن شماره ها مون  رفتیم  وسایل مون رو حساب کردیم، سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت رود هان زیاد فاصله نداشت وقتی که رسیدیم بهم پیام داد
[ نامجون اول تو برو من کوک رو میارم ]
بعد نوشتن باشه و فرستادنش از ماشین پیاده شدم،رفتم سمت رود هان و روی نیمکت فلزی ش نشستم جین کوک رو بغلش گرفته بود و میومد سمتم
جونگکوک یه دستش دور گردن جین بود و با لبخند داشت اطراف رو نگاه می‌کرد
منو یاد جین مینداخت وقتایی که باهم میرفتیم گردش ، وقتی به خودم اومدم که دیدم دارن از کنارم رد میشن و کوک داشت به من نگاه می‌کرد دستش رو برام تکون داد منم بلافاصله براش دستم رو تکون دادم،
مطمئنم اینو جین بهش یاد داده که با یه کار کوچیک و ساده روز بقیه رو بسازه .
نمیدونم چرا بغض کردم از جام بلند شدم و رفتم سمت ماشین ، سوار ماشین شدم و به جین پیام دادم:
[مرسی جین]
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه م .
چرا نمیتونستم اونموقع جلوی پدرم وایستم؟
چرا نمیتونستم مخالفت کنم ؟
چرا؟ و هزاران چرا های دیگه تو ذهنم بودن ، فضای ماشین کم کم داشت برام خفه کننده میشد کراواتم رو در اوردم و دوتا از دکمه های پیراهنم رو باز کردم شیشه ی پنجره رو هم پایین دادم و گذاشتم بادی که بهم برخورد میکنه منو تو عمق حسرت ها ، افسوس ها و گذشته م فرو ببره .
طی اون چند سال رسما عروسک خیمه شب بازی پدرم  بودم هرکاری میگفت رو انجام میدادم، نه اینکه اون منو خام کرده باشه نه...مجبور بودم ؛ مجبور بودم هرچی رو که می‌گفت بدونه هیچ چون و چرایی انجام بدم، قدرتش رو نداشتم...قدرت مخالفت کردن رو نداشتم.
چرا باید به خاطر عشقم تحقیر میشدم؟
چرا باید اون همه سختی میکشیدم؟
من چه گناهی کردم که سزاوار این رفتار پدرم و خانواده م بودم ؟و چه گناهی که این سرنوشتم بود...
میتونستم سرنوشتم رو تغییر بدم؟
.
.
.
فردا ۱۸ نوامبر ساعت ۱۵:۲۰
جین بعد از رسیدگی به پوستش برای خودش یه چای ماچا درست کرده بود و داشت لذتش رو می‌برد که گوشیش شروع کرد به ویبره رفتن گوشیش رو از رو میز برداشت و جواب داد
_الو؟
"سلام هیونگ .
_اوه...جیمین سلام، خوبی؟
"خوبم اره ، تو چی گفتم بهت زنگ بزنم ببینم تونستی نامجون رو ببینی یا نه؟ تازه سرم خلوت شده تونستم زنگ بزنم .
_خب اره تونستم ببینمش
"بعدش؟
جین هم کل اتفاق های اون روز رو برای جیمین تعریف کرد و شاهد غش و ضعف هاش شده بود
"الان یعنی دیگه باهمین ؟
_خب اره...شاید
"وای خدا بالاخره
جین خندید
_خب دیگه خدافظ
"وقتت رو نمیگرم هیونگ خدافظ .
و گوشی رو قطع کرد و گذاشتتش روی میز ، با یاد آوری اون روز لبخندی رو لباش نشست و چای ماچاش که به لطف جیمین یه کم سر شده بود رو خورد.
واقعا دلش یه شروع جدید می‌خواست، یه داستان جدید که بشه تو تک تک صفحاتش اثر عشق، محبت و خانواده رو دید.
با چیزی که به‌ ذهنش رسید سریع ماگ خالی ش رو روی میز گذاشت و گوشیش رو گرفت رفت تو اینستاگرام و تو قسمت سرچ سعی کرد پیج نامجون رو پیدا کنه با نوشتن
《Kim Namjoon》
اولین پیجی که اورد  رفت توش ، خودش بود به پروفایلش نگاه کرد و لبخندی رو لباش نشست، شروع کرد به دیدن پست هاش هنوز همون نامجون بود  طبیعت رو دوست داشت ، حیوون های کوچیک رو دوست داشت، دوچرخه سواری ، موزه و کتاب رو دوست داشت .
نصف پست های نامجون مربوط به وقتایی بود که با جین قرار میزاشت و وقتی که تو رابطه رفته بودن  همه ی اینا یاد آور خاطره های جین شدن؛خاطره های خوب و قشنگ و خاطره های بد و زشت .
بعد از فالو کردن نامجون  گوشیش رو خاموش کرد، از روی مبل بلند شد و رفت سمت آشپزخونه تا ببینه چه کم و کسری تو خونه هست و بره بیرون هرچند اینا فقط بهونه بودند ، با خودش فکر می‌کرد اگه بره به همون مارکتی که دیشب رفته بود شاید بتونه نامجون رو دوباره ببینه.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلام این ناری که داره صحبت میکنه😂
خب امتحان هام دیگه تموم شدن و سعی میکنم زود تر بنویسم و آپ کنم ^^
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد
بوس پروازی*

Another chance | namjinWhere stories live. Discover now