Part 16

97 17 2
                                    

^دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت مین، تاکید می‌کنم هیچ وقت .
هوسوک یقه ی یونگی رو ول کرد و از آشپزخونه به سمت در رفت.
اما یونگی بجای اینکه به دنبال دلبندش بره،همونجا تو آشپزخونه خونه به یخچال تکه داد و نشست.
تا به حال این روی هوسوک رو ندیده بود؛براش عذاب آور بود که ویتامین شادیش، امیدش و روشنایی زندگیش رو به این حال انداخته بود،فقط به خاطر یه اشتباه!
یه اشتباه جبران ناپذیر که حالا باید بخاطرش تاوان پس می داد،یه تاوان از طریق عشق.
یونگی ناباورانه به روبه‌رو ش خیره بود و هیچ کاری نمیکرد جز سرزنش کردن خودش.
قطره اشک لجبازی که یونگی سعی داشت اون رو نادیده بگیره، به پایین سر خورد و به همراهش قطره های دیگه هم راه خودشون رو گرفته بودند.
یونگی پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت و اجازه داد اشک هاش گونه هاشو خیس کنند.
.
.
هوسوک عصبانی در حالی که چشماش مرطوب شده بودند رانندگی می‌کرد تا به هتلی برسه که از قبل یه اتاق توش رزرو کرده بود.
بعد از چهل دقیقه رانندگی تاقت فرسا بالاخره به هتل رسید،سمت پذیرش رفت و با گفتن مشخصات ش کارت اتاقش رو گرفت و به سمت آسانسور رفت.
وقتی که وارد اتاق شد کفش هاش رو در اورد و با پوشیدن دمپایی ها مستقیم به سمت اتاق خواب رفت،لباسش رو در اورد و روی تخت پرتشون کرد،به سمت حموم رفت و با باز کردن آب سرد زیر دوش رفت.
قطعا یه دوش آب سرد میتونست حالش رو بهتر کنه، ذهنش رو خالی از اتفاقات کنه و تمام بدنش رو بی حس.
از حموم بیرون اومد و روی تخت نشست،به روبه‌رو خیره شد شروع کرد خنثی صحبت کردن با خودش.
^هوسوک مرضت چیه؟ چند بار توی رابطه رفتی همه شون بهت خیانت کردن...چرا هی به اینو اون دل میبندی؟...چرا فکر میکنی هر آدمی مناسبته؟چرا؟..تو چرا از گذشته ت درس نمیگیری؟
هوسوک با شدت از روی تخت بلند شد و با عصبانیت یه لگد به تخت زد. اینبار خودش رو سرزنش می‌کرد.
^چته اخه؟...اینقدر آسیب زدن به خودت رو دوست داری؟ها؟
حالا اشک هاش راهشون رو به پایین گرفته بودند و دیده هوسوک رو تار میکردن.
هوسوک با لحنی که حالا داشت به‌خاطر اشک ریختش میلرزید داد زد و گفت:《تو یه روانی ای...یه روانی که از آسیب زدن به خودش خوشش میاد...یه روانی که با وجود اینکه میدونه آخر و عاقبت یه رابطه غم و ناراحته،باز با این وجود بیشتر تو عمق رابطه فرو میره.》
آخرین قطره اشکش روی زمین افتاد. روی تخت نشست و با بی‌حالی گفت:《 حال و روزت رو ببین!..این جور کارا دیگه شده روتین زندگیت؛خیانت دیدن،الکل خوردن،سیگار کشیدن،رابطه یه شبه و سرزنش کردن خودت...به کجا میخوای برسی؟...تا کی میخوای ادامه بدی؟》
خودش جواب هیچ کدوم از سوالات ش رو نمی‌دونست و گذاشت همینجوری هم بمونه.
گاهی ندانستن بهتر از دانستن است!

هوسوک، از اشتباهات ش درس نمی گرفت، همیشه امیدوار بود،امیدوار بود که بتونه یه زندگی خوب و عاشقانه در کنار محبوب ش داشته باشه،ولی زندگی طبق خواسته هامون پیش نمیره، و امید مون رو تبدیل به نا امیدی میکنه.
.
.
.
دو روز بعد-۲۵ نوامبر-ساعت ۸:۳۰ صبح

Another chance | namjinDove le storie prendono vita. Scoprilo ora