Part 18

114 14 8
                                    

فردا-۲۶ نوامبر-ساعت ۶:۴۰ صبح

جین با حس کردن حصار دست هایی که دورش پیچیده شده بود لای چشم هاش ها رو باز و اولین چیزی که دید بالا تنه ی برهنه نامجون بود.چشماش از تعجب بزرگ شده بودن. با اولین چیزی که به‌ ذهنش رسید پتو رو کمی کنار زد و با دیدن لباس های دیشب ش نفس راحتی از روی آسودگی کشید، انقدر هم شراب نخورده بودن که مست بشن و ندونن چیکار میکنن. برای جمع و جور کردن افکارش یه نفس عمیق کشید و آروم توی بغل نامجون چرخید.
۵سال از این لحظه محروم بودم، وقتی که چشم هاش رو باز کن نامجون رو بببینه، با بوی نامجون صبح ش رو شروع کنه، با گرمای بدن نامجون به خواب بره و بیدار شه و گاهن با زمزمه های عاشقانه و نوازش هایی که توسط نامجون میشد از خواب بیدار شه، ۵ سال در حسرت این لحظات بود... .
یه کم خودش رو بالا کشید تا موازی صورت نامجون باشه. دستش رو لای موهای نامجون برد و شروع کرد نوازش کردنشون. خیلی جلوی خودش رو گرفته بود که نامجون رو نبوسه،ولی تسلیم شد و بوسه ی کوچیک و کوتاهی به لبای نامجون زد که باعث شد لای چشماش رو باز کنه،جین با بیدار شدن نامجون گوش هاش و کمی گونه هاش به رنگ صورتی در اومده و قاب زیبایی برای شروع روز نامجون درست کرده بود.
نامجون لبخندی به جین زد و با صدای بم ش که به خاطر تازه بیدار شدنش بود گفت:《صبحت بخیر》
_صبح بخیر.
نامجون دستش رو سمت گونه های جین برد و شروع به نوازشش کرد.
+خوب خوابیدی؟..بغلت کردم اذیت نشدی که؟
جین سرش رو به نشانه ی منفی تکون داد.
_خوب خوابیدم،اذیت هم نشدم...و...همیشه بغلم کنم.
جمله ی آخرش و با خجالت گفت، محکم نامجون رو بغل کرد و سرش رو توی گردن نامجون فرو برد.
نامجون خنده ای از ته دل کرد و جین رو بیشتر به خودش فشرد.
+اگه اینقدر کیوت بازی در بیاری قول نمیدم نخورمت.
جین با شنیدن این حرف از نامجون، پروانه های توی دلش شروع به پرواز کردن. و لبخندی زد هر چند پسر کوچک تر نتونست شاهد لبخند ش بشه.
+جین؟
پسر بزرگ تر سرش رو از گردن نامجون جدا کرد و به چشم هاش خیره شد.
_بله؟
نامجون هم خیره به چشم های پسر توی بغلش گفت:《دوست دارم جین.》
جین بوسه ای به گردن نامجون زد.
_منم دوست دارم.
و لبخندی زد.
نامجون فاصله کمی که بین صورتشون بود رو هم شکوند و لب هاش رو به لب های جین کوبوند.
آروم و آهسته لب های گیلاسی جین رو میمکید و گاز های ریزی میزد.
دلتنگ بود، دلتنگ طمع شیرین لب های محبوبش بود. تمام وجودش مخلوط از احساس دلتنگی و پشیمونی بود؛پشیمون از ترک کردنش و دلتنگ وجود معشوق ش.

بعد از اینکه هردو نفس کم اوردن از هم جدا شدند و با نگاه خماری به هم خیره شدند، به لب ها هم، در آخر تسلیم زیاده خواهی شون شدن و دوباره لب هاشون رو به هم رسوندن.
نامجون؟...باید گفت که فقط مکیدن لبا های جین براش کافی نبود، بنابراین آروم طوری که توی بوسه شون مکثی نکنن، بازوش رو از زیر سر جین برداشت و روی بالشت گذاشتتش، خودش هم روی جین خیمه زد و برای وارد کردن زبونش به دهن جین اجازه خواست.
جین هم لبهاش رو فاصله داد و اون عضله ی گوشتی وارد دهنش شد و جای جای دهن جین رو فتح می‌کرد.
تا جایی که میتونستند هم رو میبوسیدند، اما سیر نمی‌شدند. وقتی که نفس کم اوردن از هم جدا شدن در حدی که فقط لب‌ها شون رو لب های هم دیگر بود.
+جین.
نامجون رو لب های جین لب زد.
_بله؟
جین نفس عمیقی گرفت و گفت.
نامجون دستش رو از پتو و تیشرت جین رد کرد و شکمش رو نوازش کرد.
سمت لاله ی گوش پسر بزرگ تر رفت مک و بوسه ای زد. همونجا لب زد:میخوای انجامش بدیم؟
با حرف نامجون، احساس پوچی کل بدن جین رو فرا گرفت، به سقف خیره شد و قطره اشکی از چشماش سر خورد.
نامجون که هیچ جوابی از جین نگرفته بود بهش نگاه کرد و با دیدن چشمای لرزون و رد اشکش، متعجب سرش رو به سمت جین چرخوند و حالا جین به جای سقف نامجون رو میدید.
+جین؟!
با چشم های لرزونش به چشم های نامجون نگاه کرد و قطره اشک دیگه ای از چشمش به پایین افتاد.
نامجون رد اشک های جین رو پاک کرد و روی پلک هاش رو بوسید.
دوباره صداش کرد.
+جین؟!
باز هم سکوت جوابش بود.
+جین مجبور نیستی...هر وقت آمادگی ش رو داشتی، من زیاده روی کردم.
جین با این حرف دستاش رو دور گردن نامجون حلقه کرد، به خودش چسبوند و سدی توی چشماش بود رو شکست.
نامجون از این رفتار و کار جین تعجب کرده بود ولی با اینحال جسم نحیف جین رو به آغوش کشید.
همینطور که جین توی بغلش بود و گریه میکرد به تاج تخت تکیه داد، جین رو روی پاهاش نشوند و سرش رو روی شونه هاش گذاشت، جین کمی سرش رو کمی جابجا و توی گردن نامجون فرو برد، می‌خواست بوی تن نامجون رو استشمام کنه و آروم بشه، نوازش های نامجون، بغلش و گرمای تنش براش کافی نبودند فقط بوی تنش رو می‌خواست، تنها چیزی که حضور نامجون رو اثبات می‌کرد.
مدتی به همین روال گذشت تا وقتی که نامجون صدای زمزمه جین رو شنید.
_ببخشید!
نامجون اخم محوی کردی، با دستش که روی گردن جین بود، اون رو از گردنش جدا کرد و مجبورش کرد که بهش نگاه کنه.
+برای چی عذر خواهی میکنی؟هوم؟
جین به چشم های نامجون نگاه نمی‌کرد.
_مطمئنا نمیخواستی صبحت رو اینجوری بگذرونی.
اخم محوی نامجون ناپدید شد و بجاش لبخند مهربونی زد و همینطور که داشت رد اشک های جین رو پاک می‌کرد، گفت:《 من فقط میخوام صبحم رو با تو شروع کنم، نه تنها صبح بلکه هم روز و هم شبم رو میخوام با تو بگذرونم، فقط ازت یه خواهشی دارم!》
جین نگاه کنجکاوش رو بهش داد.
_چی؟
+ازت میخوام هرچیزی که آزارت میده رو هم به من بگی، حساب نیست فقط خودت زجر بکشی...ازت میخوام که همیشه این لب های گیلاسی ت از ته دل بخندن، ازت میخوام که هیچ وقت این مروارید های با ارزش رو هدر ندی.
جین با شنیدن حرف های نامجون لبخند کوچیکی رو لباش نشست و نامجون بوسه ی کوچیکی هم روی لباش زد که باعث عمیق تر شدن لبخند جین شد.
+همینه، همینجوری برام بخند.
جین گوش هاش و گونه هاش به رنگ صورتی در اومدند و برای پنهان کردن صورتش دوباره سرش رو توی گردن نامجون فرو برد.
ضربه ای به در خورد،جین سریع خواست از بغل نامجون بیرون بیاد ولی حصار دست های نامجون مانعش شده بود.
جین با گفتن اسم نامجون اعتراض کرد.
_نامجون!
نامجون یه تای ابروش رو بالا داد و پرسید:《 مگه چی میشه که پاپاش رو توی بغل باباش ببینه؟》
ضربه ای به در خورد و صدای کوک بلند شد.
*پاپا میتونم بیام تو؟
نامجون به جای جین جواب داد.
+خرگوشی بیا تو.
کوک دستگیره در رو پایین داد و سرش رو از لای در رد کرد،با دیدن پاپاش توی بغل نامجون کمی تعجب کرد ولی سریع لبخند خرگوشیش روی لباش نمایان شد و گفت:《بابایی پاپا لو بگل کرده؟》
نامجون خنده ای کرد.
+اره..-
جونگکوک نذاشت حرف باباش تموم بشه و گفت:《منم میتونم بیام؟》
نامجون با لبخند گفت:《معلومه که میتونی بیای.》
جونگکوک با شوق و هیجان کامل وارد اتاق شد، در رو بست و بدو بدو به سمت لبه ی تخت رفت.
جین سرش رو از گردن نامجون جدا کرد و به کوک نگاه کرد، خنده ای کرد و با دراز کردن دستاش جونگکوک رو بغل کرد.
_بیا اینجا ببینم بانی.
کوک خنده ی خرگوشیش رو تحويل بابا و پاپاش داد.
جین جونگکوک رو بین خودش و نامجون گذاشت، بوسه ای روی موهاش زد ،کوک هم با خوشحالی سیک پک های باباش رو بغل کرد و سرش رو بهشون می‌مالید.

Another chance | namjinWhere stories live. Discover now