Part 12

128 20 5
                                    

جین روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود.
صحنه ی بوسه شون هر لحظه از جلوی چشماش می‌گذشت و از ذوق و خجالت جیغ خفه ای می‌کشید ، هر از گاهی هم سرش رو توی بالشت فرو می‌کرد و ولول می‌خورد.
طمع اون لباها درست مثل قبل بود براش ، خوشحال بود که تونسته بود بعد از اینهمه انتظار حسش کنه، بتونه بغلش کنه، بتونه ببوستش و لحظه های خوش و  خاطره انگیزی رو باهم تجربه کنن.

یه احمق بود،یه احمق...خودش رو تمام این سالها از نامجون مخفی می‌کرد از دستش فرار می‌کرد و وانمود می‌کرد نامجون رو فراموش کرده...جین تمام این سال ها خودش رو زجر میداد،انگار که سختی های زندگی براش ناکافی بودن!
طی این چند وقت زندگیش تغییر کرده بود...از سیاهی شب به رنگارنگی رنگین‌کمان تغییر کرده بود.

با یاد آوری چیزی از روی تخت بلند شد و به سمت جایی رفت که چمدون هاش بودند، بزرگ ترین چمدون رو گرفت و پایین گذاشته ش و زیپ اولش رو باز کرد و کمی توش رو گشت و با پیدا نکردن اون چیزی که می‌خواست زیپ بعدی رو باز کرد ، بعد از گشتن زیپ بعدی هم به چیزی نرسید،همینطور  زیپ سوم و چهارم اون چیزی که می‌خواست رو پیدا کنه ، زیپ تقریبا کوچیک چمدون رو باز کرد و با دیدن آلبوم عکس کوچیک لبخند بزرگی رو ی لباش نشست و با گرفتن آلبوم رفت روی تخت نشست.
اون آلبوم رو خودشون درست کرده بودن ورقه های مشکی داشت و توی هر صفحه دو یا یک عکس از شون جا گرفته بود و با استیکر های کوچیک کمی تزئین شده بود .
یه نفس عمیق کشید و آلبوم رو باز کرد این دومین باری بود که این آلبوم رو باز می‌کرد،یه بار برای نشون دادن نامجون به جانگکوک و الان هم برای مرور خاطرات.
توی اولین عکس چند هفته ار رابطه شون گذشته بود و قطعا هر دو اون موقع خوشحال ترین بودند .
هنگام دیدن عکس ها گاهی لبخند میزد و گاهی چشماش غمگین میشدن.
همینطور عکس ها رو ورق میزد که به بخش زمستونی عکس ها رسید.
هر دو تاشون لباس های گرم پوشیده بودند و دست هم رو گرفته بودند ،اون روز همراه دوستاشو رفته بودن به کوه و با اختلاف براشون بهترین روز بود البته اگه سرما خوردنشون رو فاکتور نگیریم.
عکس آدم برفی ای که درست کرده بودند. عکس خودش که داشت اسکیت می‌کرد و سورتمه سواریشون.
همه ی عکس ها رو دید ، خاطر های خوب و بد پشتشون رو به یاد آورد... و بیشتر به اینکه با عشق سابق ش زندگی کنه فکر کرد...اوه! باید تصحیح بشه عشق سابق نه، "معشوق"ش "رومئو" ش تمام وجودش؛ این ها کلماتی بودند که نامجون رو باهاش توصیف می‌کرد.
اون یه رومئو بود و خودش جولیت، شاید داستانشون متفاوت بوده باشه ولی احساساتشون نسبت به هم نه؛ نامجون به اندازه ی رومئو جین رو میپرستید ، جین هم به اندازه ی جولیت نامجون رو.
ولی چی نامجون و جین از هم دور میکرد؟
عشق بی حد و اندازه شون؟ یا مخالفت خانواده ها؟
برای اون دو عاشق، مخالفت خانواده چیزی جز حرف براشون نبود و نخواهد بود. پس فقط یک گزینه میموند "عشق بی حد و اندازه"، برخی از مردم  معتقدند که عشق زیاد باعث مرگ رومئو و جولیت شده و برخی دیگر معتقدند که مخالفت دو خاندان باعث مرگ شون شده.
بر خلاف داستانی که شکسپیر نوشته بود جین و نامجون جا زده بودند، اما تو یه جایی از وجودشون می‌خواستند با تمام وجود هم رو حس کنند، رومئو و جولیت هم رو دوست داشتند...مرگبار هم را دوست داشتند و واقعا مرگ بار بود.
نامجون و جین درست مثل قطر های نا همسان آهنربا به هم جذب می‌شدند حتی اگه بهم نمی‌چسبیدن باز هم نیرویی به اسم عشق اون ها رو به هم میکشوند.
اره،نامجون و جین دیوانه وار هم رو دوست داشتند ولی،چرا بروز نمی‌دادند؟
چرا این عشق دیوانه وار رو تو قلب شون پنهان می‌کردند؟
از تکرار گذشته می‌ترسیدند؟ اینکه یکی مانع بهم رسیدنشون بشه؟
هیچکس نمیدونه!
حتی خود نامجون و جین نمیدونند که چه سرنوشتی در انتظار شون هست.

Another chance | namjinOnde histórias criam vida. Descubra agora