Part 09

414 86 26
                                    

توی تمام این سال‌ها و توی تنهایی‌هاش، دفعات زیادی پیش اومده بود که تا آخر ظرفتیش الکل خورده بود و بعدم خود به خود دکمه‌ی پاورش فشار داده شده بود و خوابش برده بود. اما چون تنها بود، هیچوقت نفهمیده بود قبل از اینکه خوابش ببره، دقیقا چه کارایی میکنه یا چه حرفایی میزنه؟ ممکن بود هرچیزی بگه و در هر صورت، در حال حاضر، احتمالش وجود داشت که اگه زیادی مست بشه درباره‌ی چانیول حرف بزنه و تمام حرفایی که طی این سال‌ها تلاش کرده بود به خودش، سهون و کیونگسو تلقین کنه رو به باد فنا بده. پس وقتی حس کرد که کم کم داره مست میشه، دراز کشید و سعی کرد کم‌کم هوشیاریش رو به دست بیاره و با حرف زدن و خاطره تعریف کردن، از زیر همراهی کردن سهون و کیونگسو توی نوشیدن فرار کنه.

حالا بعد از نوشیدن کلی الکل، سهون دسشوییش گرفته بود و از اتاق رفته بود بیرون و کیونگسو هم تکیه داده بود و درحال تجدید قوا بود. جمله‌ای که توی این چند ساعت بارها و بارها توی ذهنش براش یادآوری شده بود، این بود که چقدر دلش برای این جمع سه نفره تنگ شده بود.

لبخندی زد و نگاهش رو به کیونگسو داد: هی کیونگجا.. کسی رو پیدا نکردی هنوز؟

کیونگسو چشماشو باز کرد و به بکهیون نگاه کرد. کیونگسویی که بخاطر الکل لپاش گل انداخته بود و با گیجی نگاهش میکرد، توی چشمای بکهیون زیادی کیوت به نظر میرسید و بکهیون به هیچ وجه و به هیچ قیمتی دلش نمیخواست این فرصت رو از دست بده.

بکهیون: میگم هنوز سینگلی؟ دوست دختری دوست پسری زنی شوهری ددی‌ای چیزی پیدا نکردی؟

کیونگسو: نه هنوز

بکهیون: کدومو میخوای برات پیدا کنم؟

کیونگسو: تو اگه باغبونی بلدی اول باغچه خودتو بیل بزن

به نظر میرسید به جای اینکه بتونه کیونگسو رو اذیت کنه، خودش داره توی تله میفته پس سعی کرد بحثو عوض کنه: واقعا باورم نمیشه سهون تونسته بکشونتت اینجا.. انگاری من نبودم خوب از راه به درت کرده..

کیونگسو خنده‌ای کرد: یه بار که زیادی مست بودم بدون اینکه بفهمم منو آورد اینجا و وقتی از داخل دیدمش به این نتیجه رسیدم که جای بدی هم نیست..

کیونگسو: وااااوووو.. بهرحال از راه به در شدنت رو تبریک میگم دو کیونگسو..

خندید و از جاش بلند شد: من میرم ببینم سهون کجا موند..
بکهیون سری تکون داد: باشه..

کیونگسو از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش بست و بعد از بیرون رفتنش، بکهیون کمی به سقف خیره شد و بعد چشماشو بست و منتظر شد تا سهون و کیونگسو برگردن. تقریبا داشت خوابش میبرد که متوجه صدای در شد.

بکهیون: فک کردم توام رفتی پیش سهون موندگار شدی. دیگه داشت خوابم میبرد..

وقتی جوابی نشنید، چشماشو باز کرد و سرش رو چرخوند. با دیدن شخصی که داخل اتاق بود، طوری خشکش زد که حس میکرد حتی یادش رفته چطوری باید نفس بکشه.

UnreadWhere stories live. Discover now