Part 21

330 67 21
                                    

آروم لای چشماشو باز کرد و دوباره بخاطر نوری که توی چشمش زده بود، چشماشو بست.

ییشینگ: هی بکهیون! به هوش اومدی؟

صدایی که به گوشش میرسید آشنا بود اما هنوز نمیتونست درست فکر کنه. دوباره آروم کمی از چشماش رو باز کرد و وقتی نور براش قابل تحمل شد، چشماشو بیشتر باز کرد.

کمی سرش رو چرخوند و به شخصی که کنارش ایستاده بود، نگاه کرد.

ییشینگ: بکهیونا.. صدامو میشنوی؟ منو میشناسی؟

کمی مکث کرد تا بالاخره حس کرد مغزش داره کار میکنه.

"ییشینگ هیونگ!"

با صدای خیلی آرومی زمزمه کرد: هیونگ..

ییشینگ نفس راحتی کشید و بکهیون میتونست کاملا متوجه ذوقش بشه.

ییشینگ: ص..صبر کن الان دکترو خبر میکنم..

و با عجله از اتاق بیرون رفت و بکهیون به آرومی سرش رو چرخوند و به اطرافش نگاه کرد. توی یه اتاقی بود که به نظر میرسید بیمارستانه اما نسبتا شیک و پیک بود و تنها مریض توی اتاق خودش بود و هیچکس دیگه‌ای رو توی اتاق نمیدید.

کمی بعد ییشینگ همراه دکتر و دوتا پرستار وارد اتاق شدن، ییشینگ کار ایستاد و دکتر و پرستارها مشغول معاینه و بررسی کردن وضعیت بکهیون شدن.

ییشینگ: حالش چطوره؟

دکتر: نسبت به وقتی که رسوندینش خیلی بهتره.. اما محض احتیاط بهتره تا فردا تحت نظر باشه..

ییشینگ سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد: متوجهم.. ممنونم دکتر..

دکتر: خواهش میکنم..

دکتر نسخه‌ای که نوشته بود رو سمت یکی از پرستارها گرفت: یه سری دارو نوشتم که پرستارا براشون تهیه میکنن.. تا وقتی اینجان پرستارا حواسشون هست اما بعدش لطفا حواستون باشه به موقع همه‌شون مصرف بشن..

ییشینگ: حتما.. ممنونم..

دکتر: خواهش میکنم..

دکتر و پرستارها از اتاق خارج شدن و ییشینگ دوباره خودش رو کنار بکهیون رسوند.

ییشینگ: دکتر گفت حالت بهتره.. احتمالا فردا میتونی مرخص شی..

بکهیون: هیونگ..

ییشینگ: جانم؟

بکهیون آروم خندید.

ییشینگ: چرا میخندی بچه؟

بکهیون: هیونگ.. همیشه مهربونی.. الانم اینطوری میگی جانم شبیه مامانا میشی..

ییشینگ: برو خودتو مسخره کن..

بکهیون: چشم ببخشید.. بقیه کجان؟

ییشینگ: تا منظورت دقیقا از بقیه کی باشه؟

UnreadWo Geschichten leben. Entdecke jetzt