Part 17

313 70 39
                                    

وارد خونه شد و درو پشت سرش بست. به در تکیه داد و به خونه‌ای که توی تاریکی فرو رفته بود و فقط یه چراغ خواب کوچیک و کم نور برای روشن کردنش تلاش میکرد، نگاه کرد. بغض توی گلوش رو برای هزارمین بار قورت داد و بدون روشن کردن چراغ‌ها، سمت اتاق خوابش رفت. با بی حوصلگی خودش رو روی تخت انداخت و به سقف خیره شد.

-انجامش دادم.. بالاخره..

به اشک‌هایی که تمام مدت زندانی‌شون کرده بود، اجازه‌ی بیرون ریختن داد.

-چطوری شد که به اینجا رسیدیم؟.. از اولش.. قرار بود به اینجا برسیم؟.. قرار بود همه چیز اینطوری تموم شه؟..

کمی چرخید و روی پهلو خوابید. بازوش رو زیر سرش گذاشت و از پنجره به بیرون خیره شد.

-نمیدونم.. جون فکر کردن بهش رو هم ندارم.. ولی.. با این حال.. اینو میدونم که.. قرار نبود به اینجا برسیم..

چشم‌هاش رو بست و اجازه داد گریه‌ش ادامه پیدا کنه.

"آخرین باری که اینطوری گریه کردم کی بود؟.. "

"شاید.. روزی که باهاش ازدواج کردی.. روزی که همه چیز تموم شد.. درست یه روز شبیه امروز.. "

*****

مشغول زیر و رو کردن منو بود که سهون با اخم‌های نصفه و نیمه‌ای پشت میز نشست.

سهون: سلام هیونگ

سرش رو بالا آورد و نگاهی بهش انداخت: سلام سهونا

با دیدن حالت سهون، منو رو روی میز گذاشت: چیزی شده؟

سهون: چی؟

کیونگسو: اخمات تو همه..

سهون: یه چیزایی شنیدم که امیدوارم راست نباشن.. تو با بکهیون حرف زدی؟

کیونگسو: خب آره پریروز باهاش حرف زدم.. بعد اون هم فقط پیام امروزش بود که گفت میخواد ببینتمون.. چطور مگه؟ چی شنیدی؟

سهون: چانیول بهم زنگ زده بود تا سراغ بکهیون رو بگیره.. ظاهرا دیشب وقتی رفته بودن سر قرار، بکهیون گفته که میخواد جدا شن و بعدش هم گذاشته و رفته..

کیونگسو برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی به سهون خیره شد و سعی کرد تا حرف‌های سهون رو هضم کنه.

کیونگسو: خب.. دلیلش چی بوده؟

سهون: نتونستم بپرسم.. چانیول اصلا خوب به نظر نمیرسید.. و وقتی فهمید که من از ماجرا بی‌خبر بودم هم گوشی رو قطع کرد و دیگه جوابم رو نداد..

کیونگسو: وات د فاک؟.. این دوتا چه مرگشونه؟؟

سهون: واقعا نمیفهمم.. همه چیز داشت بین‌شون خوب پیش میرفت.. حتی یه بار هم باهمدیگه بحث و دعوا نکردن..

کیونگسو: هوم..

سهون: هیونگ.. قبلا باهات درباره‌ی چیزی حرف نزده بود؟

UnreadWhere stories live. Discover now