Part 22

328 70 17
                                    

بعد از بیرون رفتن همه و خالی شدن اتاق، صندلی که نزدیک تخت بود رو کمی جلوتر کشید و روش نشست. دست بکهیون رو بین دستاش گرفت و برای چند دقیقه به دستاشون خیره شد.

بکهیون: چان..

چانیول: جانم؟

بکهیون: من حالم خوبه..

نگاهش رو به بکهیون داد و لبخندی زد: میدونم..

بکهیون: خوبه..

به آرومی مشغول نوازش کردن پشت دست بکهیون با انگشت شستش شد: معذرت میخوام.. این اتفاقا بخاطر من برات افتادن..

بکهیون: تقصیر تو نیست چان.. تو که اونا رو نفرستادی دنبال من..

چانیول: ولی بخاطر این بود که من دوستت دارم..

بکهیون: پشیمونی؟

چانیول: از چی؟

بکهیون: از دوست داشتن من..

چانیول: نه.. معلومه که نه.. ولی..

میتونست حدس بزنه چانیول چی میخواد بگه. میخواست بابت مراقبت نکردن از بکهیون خودش رو سرزنش کنه و این چیزی نبود که بکهیون علاقه‌ای به دیدن یا حتی شنیدنش داشته باشه.

بکهیون: فراموشش کن چان.. دیگه تموم شده..

چانیول: بکهیون

بکهیون: هوم؟

چانیول: اونجا.. چه اتفاقایی افتاد؟

بکهیون: منظورت چیه؟

چانیول: تو اون چند روز.. اذیتت کردن؟

بکهیون سرش رو تکون داد: راستش نه.. خودمم هی منتظر بودم بیان و یه بلایی سرم بیارن یا حداقل تهدیدی چیزی.. ولی فقط بسته بودنم یه جا.. میخواستن پیدام نکنی فقط همین.. کلا کاریم نداشتن به جز روز آخر..

مکثی کرد و با یادآوری اون روز نفسش رو صدادار بیرون داد: اون روز که اومدن دست و پاهامو باز کردن و بردنم طبقه بالا فهمیدم که قضیه داره جدی میشه و وقتی داخل اون محفظه گذاشتنم.. اون موقع.. اون موقع.. واقعا.. واقعا ترسیده بودم..

با حس کردن لرزش دست بکهیون بین دستاش، دستش رو محکم‌تر گرفت و با نگرانی نگاهش کرد: کافیه بک درباره‌ش حرف نزن.. ببخشید نباید میپرسیدم اشتباه کردم.. لطفا آروم باش.. خب؟

بکهیون: من.. من هیچوقت فکرشم نمیکردم احساسات من به تو باعث بشه.. باعث بشه همه توی دردسر بیفتن و صدمه ببینن..

چشمای پر و صدای لرزون و حالت کلافه‌ی بکهیون مجبورش کرد از جاش بلند بشه و بکهیون رو محکم توی آغوشش بگیره.

بکهیون: من.. من نمیخواستم.. نمیخواستم اینطوری بشه چان..

چانیول: هیشششش.. دیگه تموم شده.. دیگه همه چی تموم شده.. تو تقصیری نداشتی..

UnreadWhere stories live. Discover now