Part 13

380 93 29
                                    

با شنیدن صدای در، کمی لای چشماشو باز کرد و یواشکی اطراف رو نگاه کرد. کمی صبر کرد و بعد از شنیدن صدای آب، خیالش از بابت اینکه چانیول حمومه، راحت شد و چشماشو کامل باز کرد.

حتی یک ثانیه هم خوابش نبرده بود اما به محض اینکه حس کرده بود چانیول داره بیدار میشه، خودشو به خواب زده بود چون حس میکرد هنوز قابلیت چشم تو چشم شدن با چانیول رو نداره. تمام شب انواع و اقسام فکرها، نوبتی توی سرش شروع به رژه رفتن کرده بودن و در نهایت همه شون باهم قاطی شده بودن و تبدیل به یه سردرد کشنده شده بودن و هیچ نتیجه‌ی خاص و به دردبخور دیگه‌ای نداشتن.

هنوز نمیدونست قراره چطوری با چانیول برخورد کنه و چی بگه و همه چیز رو به اون لحظه‌ای که بحثش پیش کشیده میشد و توی عمل انجام شده قرار میگرفت، موکول کرده بود. کمر خشک شده ش رو از مبل فاصله داد و دردی توی گردن و کمرش پیچید.

-آه...

ملافه‌ای که چانیول روش کشیده بود رو کنار زد و با کلافگی به اطرافش نگاه کرد و در نهایت از جاش بلند شد و توی آینه نگاهی به خودش انداخت: شبیه فرمانده‌های شکست خورده شدم..

کتش رو درآورد و روی مبل پرتش کرد. دیشب حتی جرعت نکرده بود ذره‌ای تکون بخوره تا کتش رو دربیاره چون ممکن بود چانیول بیدار شه و با حرفای جدیدش کلی فکر و درگیری جدید برای بکهیون درست کنه. برای چند ثانیه به مبل خیره شد و برای صد هزارمین بار، حرف های چانیول توی سرش مرور شدن.

"دوست داشتن من انقدر سخته که فرار میکنی؟؟ چرا باهام راه نمیای؟ چرا انقدر لجبازی میکنی؟؟ من که اذیتت نمیکنم.. یعنی.. سعیمو میکنم که اذیتت نکنم... "

-آه.. کافیه دیگه.. فعلا کافیه..

سرش رو تکون داد و سمت دستشویی راه افتاد. بعد از چند دقیقه، درحالی که دست و صورتش رو با حوله خشک میکرد، از دستشویی خارج شد و سمت تختش رفت. خودش رو روی تخت انداخت و چشماشو بست: تخت عزیزم.. تمام دیشب رو میتونستم اینجا راحت بخوابم..

نفس راحتی کشید و چشماش داشتن دوباره گرم میشدن که با صدای چانیول به خودش اومد.

چانیول: صبح بخیر

با سرعت نور خواب از سرش پرید و عین برق گرفته‌ها از روی تخت بلند شد و هل هلکی و تندتند مشغول مرتب کردن لباس و موهای بهم ریخته ش شد: ص.ص...صبح‌تون بخیر رئیس..

چانیول کاملا متوجه هل و معذب بودن بکهیون شد و بکهیون میتونست اینو از روی خنده‌ای که چانیول سعی در قایم کردنش داشت، بفهمه. دلش میخواست موهاشو بکشه و کلی حرف بارش کنه ولی خب فعلا وقتش نبود. و بدن نیمه لخت چانیول که جلوی چشماش بودن هم هیچ کمکی توی تمرکز کردن بهش نمیکرد.

چانیول: راجع به دیش...

بکهیون: نه!

ابروهاشو بالا داد و با تعجب به بکهیون نگاه کرد: چی؟

UnreadOù les histoires vivent. Découvrez maintenant