chapter 4

535 51 3
                                    

داستان از نگاه نایل:

آروم از پله ها رفتم بالا تا با اون دختر حرف بزنم.از داخل صدای گریه میومد.آروم در زدم ولی جواب نداد.رفتم تو.اون دختر نشسته بود روی تخت و گریه میکرد.موهای قهوه ایش دورش ریخته بود.

رفتم و روی تخت پیشش نشستم ولی تا نشستم خودشو ازم دور کرد و داد زد :

«برو بیرون،توهم لابد یکی هستی عین اون...»

دوباره بغضش ترکید و گریه کرد.گفت:

«ازم دور شو.....»

صداش آروم بود و میلرزید.گفتم:

«نه.....من....من کاریت ندارم.....فقط اومدم باهات حرف بزنم.....»

دستمو کشیدم لای موهام.گفتم:

«خب ببین....زین هم آدم بدی نیست...اون فقط...»

دادش منو از جام پروند:

«تو چطور میتونی بگی آدم بدی نیست؟اون باکرگی منو گرفت درحالی که فقط شونزده سالمه.»

اون داشت هق هق میزد.من مطمئنم اون خیلی ناراحت بود. (نه.....ناراحت چیه؟اتفاقا خیلی هم خوشحاله که تو شونزده سالگی باکرگیش گرفته شده....
-___-)

«ببین تو میتونی بهم اعتماد کنی چون من واقعا علاقه ای به دست زدن به تو ندارم و تاحالا هم با کسی سکس نداشتم»

سرشو آورد بالا.چشمای آبیش درشت و خیس بود.با تعجب گفت:

«واقعا؟»

خندیدم و گفتم:

«آره خیلی عجیبه؟»

یکم لبخند اومد رو لبش.گفت:

«نمیدونم....شاید.تو چند سالته؟»

«هجده»

داستان از نگاه تالیا

به اون پسر هجده ساله که تاحالا با کسی سکس نداشته نگاه کردم.اون بامزه بود.نمیدونم چرا ولی فکر میکردم میتونستم بهش اعتماد کنم.اون موهای بلوند داشت و چشمای آبی.اون مثل زین نبود.....اون مهربون بود....

پرسیدم:

«تو دوست زینی؟»

دستشو کشید لای موهای بلوندش و گفت:

«خب.....راستش آره.من دوست صمیمیشم»

و یه لبخند گنده زد. (خداااااااا ~__~) تقریبا خندم گرفته بود.گفتم:

«اسمت چیه؟»

«نایل....نایل هوران»

«خب منم تالیا سادلرم»

هنوز پاهامو بغل کرده بودم.اونا رو از تخت آویزون کردم.مثل نایل.اون سرشو آورد بالا و با نگرانی پرسید:

«تو واقعا میخوای از زین شکایت کنی؟»

«نمیدونم....من.....»

حرفمو قطع کرد:

«ببین من از همه کس بیشتر زین رو میشناسم.اون اصلا آدم بدی نیست....اون مست بوده و.....»

«من واقعا نمیدونم نایل....نمیدونم چیکار کنم.از طرفی جاستین برادرم داره الان دنبالم میگرده و مطمئنم که پدر و مادرم تا الان خودشونو کشتن.از طرف دیگه من نمیتونم با زین در بیوفتم....»

دستمو کشیدم لای موهام.داشت گریم میگرفت.نایل  با احتیاط خودشو بهم نزدیک کرد و دستشو انداخت دور گردنم.میدونم اون منظوری نداره برای همین پسش نزدم.گفت:

«میدونم چه حسی داری.ولی تو باید یه مدت اینجا بمونی.نترس من بهت میرسم.»

و چشمک زد.خندیدم اون کاملا با زین عوضی متفاوته و به دل میشینه. (هووووی حواستو جمع کن.چه زود پسر خاله میشه پررو ×__×) پرسید:

«راسی تو گشنت نیس؟صبحونه نخوردیااااا»

تازه یادم افتاد که چقدر گشنمه.گفتم:

«چرا.......»

نزاشت حرفمو کامل کنم و گفت:

«تو برو یه دوش بگیر تا منم صبحونتو بیارم»

و خندید و قبل ازینکه بتونم چیزی بگم از اتاق رفت بیرون.اون هیچ جوره نمیتونه مثل اون عوضی باشه....

داستان از نگاه زین

اون نایل عوضی یه ساعته داره چیکار میکنه اون بالا؟نکنه داره باهاش لاس میزنه؟نه بابا اون اهل این حرفا نیس.تنها چیزی هم که نایل باهاش لاس میزنه غذائه.پس یه ساعته داره چیکار میکنه؟

بیست هزار بار طول خونه رو طی کردم و افکار مسخره ای میومد تو ذهنم.بالاخره نایل اومد پایین:

«چیکار میکردی الاغ؟»

خندید و گفت:

«هیچی بابا.اون خوبه فقط ازت متنفره!!!!»

نایل داشت نیشخند میزد.دلم میخواست اون جوجه بلوند رو خفه کنم (اوه چه خشن-__-)

«ولی الان حمومه و منم اومدم تا براش صبحونه ببرم»

«شکایت چی؟ازم شکایت میکنه؟»

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:

«فکر نمیکنم»

رفتم دنبالش و گفتم:

«خودم براش صبحونه میبرم.باشه؟»

«باشه بابا.»

نایل رفت و روی مبل لم داد.منم رفتم تا یه چیزی ببرم بخوره....


______________________________________________


سلاااااام.من دوباره برگشتم:-)
میدونم غیبتم طولانی شده بود.ببخشید.
من بعد از اون اتفاقی که واسه پیج قبلیم افتاد تقریبا تا یه هفته افسرده شده بودم و دیگه نمیخواستم داستانامو ادامه بدم:'(
ولی به لطف چند تا از دوستام دوباره امید گرفتم و برگشتم:-)
شما هم بهم امید بدید تا ادامه بدم:-)
خیلی ممنون از کسایی که هنوز حمایتم میکنن!
رای و نظر هم یادتون نره
قوووول میدم زود تر بزارم همه رو:-)
فعلا باااااای

my dark angel 2Where stories live. Discover now