داستان از نگاه تالیاهمه چیز مبهم بود و حس میکردم که تو خلا هستم.سیاهی کامل دور و برم رو گرفته بود.همه جا تاریک بود و فقط چند لحظه نور های کوچیکی در عمق تاریکی بوجود میومدن و دوباره میرفتن.من به سمت همشون میدویدم ولی قبل ازینکه بتونم بهشون برسم اونا میرفتن.
یکی ازون نورا روشن شد.من انتظار داشتم که اونم بره ولی اون همونطور بیشتر و بیشتر شد تا اینکه کل سیاهی دورمو گرفت و بعد چند ثانیه حس کردم که به دنیای واقعی برگشتم.
صداهایی از اطرافم می شنیدم ولی تشخیص نمیدادم که مال کیه.یهو درد اومد سراغم و بازوی چپم به شدت درد گرفت و من نا خوداگاه ناله کردم.یه نفر اومد سمتم و گفتم:
«تو بیداری...؟»
خیلی زحمت نمیخواست تا بفهمم اون که این حرفو زده زینه.به سختی چشمامو باز کردم اما حتی پلک چشام هم درد میکرد.بهش نگاه کردم که با یه لبخند نرم بالای سرم ایستاده بود.اون مثل همیشه نبود،موهای مشکیش تو صورتش ریخته بود و سخت نفس میکشید.
سرم رو تکون دادم.دهنمو باز کردم که حرف بزنم؛
«من کجام....»
زین دستمو گرفت فشار داد:
«توی بیمارستان عزیزم»
یهو تموم اتفاقا برام مرور شد....،من تو آتیش بودم......گیر کرده بودم...،،صدای زین رو شنیدم و از بعدش دیگه هیچی یادم نمیاد.تازه اونموقع بود که فهمیدم کل دست چپم و شکمم باند پیچی شده و هر حرکتی باعث میشه درد وحشتناکی تو بدنم بپیچه.
زین وقتی دید که من اونطور به باند پیچی ها نگاه میکنم خندید و گفت:
«نگرن نباش....یکم سوختی....یعنی یکم که نه....خیلی سوختی.نمیخوام بترسونمت ولی سوختگی بازو و شکمت از نوع درجه سه بوده ولی خوب میشی.اینجا جای خوب و مجهزیه»
سرمو تکون دادم و لبخند زدم.یه جرقه تو ذهنم بوجود اومد که نایلم باهامون بوده.پرسیدم:
«نایل.....اون چی؟»
زین دستشو تو موهاش کشید و با خنده گفت:
«اون جوجه پنبه ای کمتر ازهممون آسیب دیده و فقط یکم نفساش و ریه هاش مشکل داشتن که با اکسیژن ردیف شد.»
«کمتراز هممون؟مگه تو هم آسیب دیدی؟»
«خوب....یه جورایی آره.پای راستم سوخته ولی از نوع درجه دو.اون خیلی بد نبود»
سعی کردم بشینم تا به پاش نگاه کنم ولی شکمم بدجوری درد گرفت و من دندونامو بهم فشار دادم.زین خودش پاشو آورد بالا و بهم نشون داد.
پای راستش از پایین تا رونش باند پیچی شده بود.اون با عصا راه میرفت ولی حالش اونقدر خوب بود که راه بره.من که حتی تکونم نمیتونم بخورم.زین پاشو آورد پایین و گفت:
«ببخیشید که اینطوری شد....نباید این اتفاق میوفتاد»
دستشو که هنوز تو دستم بود فشار دادم و گفتم:
«این تقصیر تو نبود که.....ناراحت....»
سرفه باعث شد حرفمو قطع کنم و با هر سرفه بدنم به شدت درد میگرفت.انگار دود ها هنوزم تو ریه هام موندن.زین میخواست حرف بزنه ولی در اتاق باز شد و یه مرد هیکل تقریبا ورزشی با یونیفرم اومد تو.یکم طول کشید تا بفهمم اون پلیسه.
داستان از نگاه زین
اون پلیس اومد جلو و یه نگاه به من و یکی به تالیا انداخت بعد رو به من گفت:
«آقای مالیک؟»
«خودم هستم»
«میتونم چند دقیقه بیرون باهاتون حرف بزنم؟»
«حتما»
عصامو برداشتم و دنبالش رفتم.اون صدای قوی و گیرایی داشت و و موهای قهوه ایشو خیلی قشنگ داده بود بالا....مطمئنم که اون پلیس خوبیه چون کلی چیزای پر زرق و برق سر شونه هاش بود..... ولی پلیس برای چی....؟
بیرون که رسیدیم اون یه کارت گرفت جلوم و گفت:
«افسر پین هستم.میخواستم چند لحظه راجع به اون دختری که باهاتون بود صحبت کنم....»
رنگم پرید و خونم یخ زد.سعی کردم ترسمو نشون ندم...آره این خودشه...این خودشه....همون پلیسیه که پدر و مادر تالیا برای پیدا کردنش فرستادن.آب دهنمو قورت دادم.الان دیگه زانوهام ومیلرزید،من جلوی یه پلیس ایستادم که هر لحظه ممکنه منو دستگیر کنه.هر چند با اون چشمای قهوه ایه عمیقش همین الانم داره منو میخوره.با لرزش گفتم:
«بفرمایید»
«میخواستم بدونم که ایشون با شما چه نسبتی دارن و اسم و فامیلشون چیه»
لحنش خشک و جدی بود.شرط میبندم اون کمتر از بیست و پنج سالشه.خیلی جوونه.سعی کردم یه اسم و فامیل دروغی بگم:
«خب....اون دوست دخترمه و اسمشم...چیزه....هلن کاوول هست....چطور؟»
سعی کردم خودم گیج نشون بدم.افسر پلیس جوون و خوش تیپ جواب سوالمو نداد و باز باهمون لحن خشکش پرسید:
«چیشد که شما اومدین بیمارستان؟»
«من و یکی از دوستام و ت....یعنی هلن رفته بودیم یه رستوران و اونجا آتیش گرفت.»
و به پام اشاره کردم.سرشو تکون داد و گفت:
«صحیح،میتونم با خود هلن خانوم صحبت کنم؟»
سعی کردم حرفاشو آنالیز کنم....نه ....نه....اون نباید با تالیا حرف بزنه.....اگه تالیا همه چیو لو بده من بدبخت میشم...توسط همین افسر خوشتیپ میرم زندان....خواستم بگم نه ولی دیر شده بود....اون داشت میرفت سمت اتاق....
__________________________________________________
من اصلا دوست ندارم شرط بزارم ولی رای ها و کامنتا خیلی کمه
واسه همین برای شروع میگم رای ها که به پونزده تا رسید قسمت بعدی رو میزارم
فعلا
از دستتون ناراحت بودم اون شکلکای لبخند رو که همیشه میزارم آخر جمله هام نزاشتم
YOU ARE READING
my dark angel 2
Fanfictionاین داستان ادامه همون my dark angel توی پیج diba_1d هست که مجبور شدم اینجا بزارم