داستان از نگاه زینالان فکرم باز تر شده و بهتر میتونم فکر کنم.هم من هم تالیا بعد ازون اتفاق ازهم خیلی خجالت کشیدیدم (باهم سکس کردن بعد حالا خجالت میکشن -__- )ولی من الان حس خوبی دارم و مطمئنم تالیا هم همینطوره.
تالیا دو دقیقه نیست رفته پایین.تازه نشسته بودم تا فکر کنم که صدای دویدن یکی رو پله ها گوشم رو آزار داد و چند ثانیه بعدش در با صدای تندی باز شد.از جام بلندشدم و صورت ترسیده تالیا رو درحالی که نفس نفس میزد دیدم.
یه لحظه همه چی تو دلم بهم ریخت.دویدم سمتش:
«چی شده؟»
توی شوک بود و نگاهم میکرد.توی چشمای آبیش پر از ترس بود و دهنش یکم باز بود. متوجه شدم که یه روزنامه هم دستشه.بدون هیچ حرفی روزنامه رو به سمتم گرفت.
روزنامه رو گرفتم و صفحه اولشو باز کردم. چیزی که میدیدم رو نمیتونستم هضم کنم...
"زین جواد مالیک ، گروگان گیر فراری"
یه لحظه ذهنم تار شد....عقب عقب رفتم رو تختم نشستم و به صفحه روزنامه زل زدم....خدایا....
«زین....نایل میخواست بهت بگه....ولی تو رفتی بالا....»
پس نایل واسه این نگران بود....بدترین حس دنیا اینه که اینقدر گیج باشی که حتی نتونی حرف بزنی...الان اون حس منو تو خودش غرق کرده....
«زین باید یه کاری بکنیم...نمیتونیم همینجا بشینیم»
اون صدای مردونه با لحجه ایرلندی که همیشه باعث باز شدن فکرم میشد حرف زد.حتی نفهمیدم نایل کی اومد اتو اتاق.
سرمو آوردم بالا و بهشون نگاه کردم.اتاق تو یه سکوت وحشتناک فرو رفته بود.روزنامه رو تو دستم مچاله کردم:
«من....من.....نمی...»
نایل اومد جلو و دستاشو دور گردنم حلقه کرد.ولی...،ولی اون آرامشی که همیشه بهم میداد رو الان نمیده..،،انگار این کافی نیست....
«نایل....من کم آوردم.....»
از خودم جداش کردم و تو چشماش نگاه کردم.اونا خیس بودن ولی روصورتش سرازیر نشده بودن.
«فقط بیا بریم پایین...»
کشیدم سمت در و از پله ها رفتیم پایین.وسط راه یه دست داغ دستمو گرفت و من فهمیدم که اون تالیا بود.دستشو فشار دادم و رفتیم پایین.
سه تایی رو کاناپه نشستیم.سرمو تو دستام گرفتم.نمیدونی چقدر وحشتناکه که اسمتو به عنوان یه گروگان گیر تو روزنامه چاپ کنن و بدونی هرلحظه ممکنه پلیسا بریزن تو خونت....
تازه ساعت سه ظهره و اینهمه فاجعه اتفاق افتاده.....ذهنم خسته تر از اونیه که فکر کنم و حرف بزنم ولی مجبورم....مجبورم خودمو نجات بدم....
«زین...گوش کن.اون روزنامه الان همه جای شهر پخشه و خیلیا هستن که تورو میشناسن و خونتو بلدن.حتی اگه یکیشون هم بره و به پلیس بگه....»
حرفشو با داد قطع کردم:
«لعنت بهت نایل....همیشه فقط نمک رو زخمم میپاشی.....واسه یه بارم که شده راه حل بگو....»
تو چشمای ترسیدش نگاه کردم.تالیا دستشو دور شونه هام گذاشت و فشار داد.نایل راست میگه....وااااای نه!
یهو چشام گرد. شد و از جام پریدم و جلوشون ایستادم.
«چی شد؟»
نایل و تالیا باهم پرسیدن.انگار این دوتا استعداد خاصی تو باهم حرف زدن دارن.
«تاملینسون...،اون....اره....»
«دهنتو باز کن و بگو چی شده....»
نایل سرم داد زد وجلوم ایستاد.دستمو تو موهام کشیدم:
«تاملینسون همیشه روزنامه رو میخونه...هرروز...،تا قبل از اخراج شدنم خودم براش روزنامه هرروز رو میبردم...اون روزنامه امروزو دیده....»
«وااااااای»
نایل یکی زد رو پیشونیش و خودشو پرت کرد رو کاناپه.تالیا هم بالاخره حرف زد:
«اون آدرس خونتو میدونه؟»
سرمو تکون دادم.تالیا ادامه داد:
«باید ازینجا بری....اون حتما پلیسا رو میاره اینجا....باید بری باید بری....»
«لعنتی اینو که خودمم میدونم....ولی کجا؟»
«خونه من....»
صدای نایل جواب همه سوالای تو ذهنمو داد.....
____________________________________________________
هاااااای:-)
من دیروز نتونستم تولد نایلرمو تبریک بگم پس الان میگم:
تفلد تفلد تفلدت مبااااررررککککککک:-)
دعا میکنم که همیشه بمونی باهامون:-)
همه بگین آآآآآآمیییییین:-) !! بومستیزخجیکقنلنخرحیجضحیهنزحثجصحجصخثالهخحصضج:-) :-\
این زین بدبخت هم چقدر شوک بهش وارد میشه =\
اینم بگم که فکر کنم حداقل دوتا چپتر دیگه تا پایان داستان مونده:-)
خوشحال بشین:-)
اخطار میکنم چپتر بعد رو بیماران قلبی نخونن چون همش هیجان و ترسه!!!!
هاهاهاااااا ؛)
فعلااااا بااااای
YOU ARE READING
my dark angel 2
Fanfictionاین داستان ادامه همون my dark angel توی پیج diba_1d هست که مجبور شدم اینجا بزارم