chapter 12

233 43 5
                                    


داستان از نگاه زین

مغزم به کار افتاد و قبل ازینکه در رو باز کنه شروع به حرف زدن کردم:

«نه...نه شما نباید برین تو....»

خیلی تند برگشت و با شک بهم نگاه کرد:

«چرا؟»

«چون...چون،..دکتر گفته که نباید فعلا با کسی ملاقات داشته باشه و ازین حرفا»

برگشت سمتم.یکی از ابروهاشو داد بالا و پرسید:

«پس تو چرا داخل بودی؟»

اه لعنتی...اون باهوشه...معلومه که باهوشه و کسی که اینجا احمقه منم که دارم به یه پلیس چرت و پرت میگم.زبونم به کار افتاد:

«چون....من باید میبودم...آره باید باشم تا آرومش کنم...»

معلوم بود که باور نکرده و همین منو میترسوند.چشماش میتونست آدمو ذوب کنه.تو دلم تکرا میکردم که توروخدا گیر نده توروخدا گیر نده....

نفسشو با صدا داد بیرون و یه لبخند الکی زد و گفت:

«باشه....از آشناییت خوشحال شدم.مطمئنم بعدا بازم همدیگه رو میبینیم»

و دستشو دراز کرد.منم دستمو بردم جلو باهاش دست دادم.تو چشم نگاه کرد و لبخند زد....ولی چشماش یه چیز دیگه میگفت...یه چیزی مثل:‌ من میدونم تو داری دروغ میگی و حالتو میگیرم...

دستشو از تو دستم دراورد و رفت.دیدم که قبلش بهم چشم غره رفت.

از راهرو که رفت بیرون من نفسمو دادم بیرون.تازه متوجه شدم که تموم این مدت نفسمو حبس کرده بودم.تا حالا اینقدر از یه پلیس نترسیده بودم.

رفتم توی اتاق.تالیا داشت به سقف نگاه میکرد ولی تا صدای در رو شنید بهم نگاه کرد و پرسید:

«اون مرده کی بود؟»

رفتم و پیش تختش نشستم.من نمیتونم بهش راستشو بگم.ممکنه فکر فرار به سرش بزنه.

«هیچی...ازطرف رئیسم اومده بود.»

«آها»

داستان از نگاه نایل

من اصلا بیهوش نشدم.فقط یکم گیج بودم که درست شد.از رو تخت بلند شدم.تو اتاق من هیچ کس نبود...فقط من.چند دقیقه پیش یه پرستار اومد و گفت که میتونم برم پیش دوستام و اتاقشون رو هم بهم گفت.

کفشامو پوشیدم و رفتم بیرون.بیمارستان خیلی شلوغ نبود.من نسوخته بودم و این خوب بود.فقط امیدوارم زین و تالیا هم خیلی صدمه ندیده باشن.توی راهرو یه پرستار و یه پسر جوون که به ظاهر پلیس بود داشتن بر خلاف من  حرکت میکردن.پسره جوون بود ولی با اون یونیفرم که خیلی بهش میومد،خیلی جدی شده بود.

پرستاره بهم رسید و گفت:

«شما دوست آقای مالک هستین آره؟»

my dark angel 2Where stories live. Discover now