داستان از نگاه زین
«باید همین الان بریم»
از جام بلند شدم و دست تالیا رو هم کشیدم.اگه یکم بیشتر بمونیم خدامیدونه چند تا پلیس از جمله همون پلیس خوش تیپه بریزن تو خونه.
«سریع وسایل اضطراریتونو جمع کنین و تو یه کیف کوچیک بزارین و بیاین پایین تا باهم بریم»
تالیا و نایل سرشونو تکون دادن. دقیقا همون ثانیه ای که ما داشتیم میرفتیم بالا صدای در اومد.....
سکوت بدی تو خونه پیچید.تالیا نفس نفس میزد و نایل گیج به من نگاه میکرد...منتظر بود یه کاری کنم.با اشاره سر بهش فهموندم که ببینه کیه.سعی کردم ضربلان قلبمو کنترل کنم...
نایل آروم به سمت در رفت و صورتشو به چشمی رو در نزدیک کرد.چند ثانیه طول کشید و نایل همونطور مونده بود تا اینکه دوباره صدای در اومد...
«کیه؟»
تالیا یواش پرسید.نایل برگشت و صورت وحشتزدش منو بیشتر ترسوند...
«پ....پلیسه...»
یهو تالیا جلوی دهنشو گرفت و چشماش خیس شدن.سعی کردم نفس بکشم.دست تالیا رو گرفتم و رو به نایل گفتم:
«تو معطلشون کن...با تو کاری ندارن...»
صدام در حد زمزمه بود. نایل سرشو تکون داد و ما از پله ها تند تند دویدیم بالا.تالیا رو کشیدم تو اتاق خودم.میشنیدم که نایل داره پایین بهشون چرت و پرت میگه...
«زود زود زود اون ملافه رو بده بهم...وقت نداریم که وسایل جمع کنیم»
تالیا ملافه رو تختمو کشید و بهم داد.گرفتمش و سعی کردم به یه ملافه دیگه گره اش بزنم ولی دستام میلرزید و کارو سخت میکرد.
«میخوای...چیکار کنی...»
«از پنجره میریم پایین.ارتفاع زیادی نداره...»
فکر نمیکردم یه روز مجبور بشم با ملافه از پنجره اتاقم فرار کنم.خدا پدر این فیلم های اکشنو بیامرزه.حداقل یه راهی بهمون یاد داد.
«زین...سروصدا ها پایین بیشتر شده...الان....الانه که بیان بالا...»
تالیا داشت هق هق میزد.بلند شدم و بازو هاشو گرفتمو تکونش دادم.
«هی هی هی آروم باش....ما میریم....باشه؟»
چشماش سرخ شده بودن و صورتش خیس بود.سرشو تکون داد.ولش کردم و ملافه ای رو که گره زده بودم رو برداشتم و بردم سمت پنجره.هر لحظه که میگذشت استرسم بیشتر میشد و قلبم تند تر میکوبید به سینم.
یه طرف ملافه رو به پایه تختم بستم و رفتم که طرف دیگشو از پنجره بندازم پایین که یه مشت از پنجره اومد تو و صاف خورد تو صورت من...
YOU ARE READING
my dark angel 2
Fanfictionاین داستان ادامه همون my dark angel توی پیج diba_1d هست که مجبور شدم اینجا بزارم