داستان ازنگاه تالیاصبح درحالی که پتو دورم کاملا پیچیده شده بود بیدار شدم.به وضعیت خودم خندیدم و بلند شدم.موهای بلندم دورم ریخته بود.هنوز بدنم درد میکرد ولی نه به اندازه قبل.
خیلی آروم از تخت اومدم پایین و رفتم سمت دستشویی.به صورتم آب زدم و موهامو شونه کردم و با همون یه کشی که داشتم بستم.با توجه به ساعت روی میز،الان ساعت یازده هست و من خواب خوبی رفتم.
رفتم سمت در تا برم پایین.به شدت تو این خونه احساس راحتی میکردم.من میتونم راحت فرار کنم ولی نمیدونم که چرا من احمق این کارو نمیکنم.
دستمو رو دستگیره در گذاشتم و خواستم بازش کنم که صدای حرف زدن دو تا پسر از پایین رو شنیدم:
«اوه پسر.....زیادی داری شلوغش میکنی....ما دلمون برات تنگ شده»
«نمیتونم هری....واقعا نمیشه که تو این موقعیت بیام پارتی»
«من نمیدونم مشکل خودته.باید بیای»
یکی از صداها به وضوح مال زین بود،ولی صدای دوم خش دار تر و مردونه تر بود و کمتر از زین لحجه داشت.شنیدم که زین اونو هری صدا کرد.....
هری....
هری....
اها هری همون دوست زینه که تو رستوران راجع بهش بهم گفت.پس اون اومده اینجا.زین گفت که یه روزی باهاش آشنا میشم....چرا همین الان نباشه؟
لباسامو صاف و صوف کردم و در رو باز کردم.آروم از پله ها رفتم پایین و به پایین پله ها که رسیدم،هری و زین پشت به من رو کاناپه نشسته بودن.
«سلام»
هردوتاشون به طرز جالبی برگشتن و من لبخند زدم.زین هم لبخند زد و بلند شد.هری هم همینطور.زین اومد سمتم:
«سلام تالیا...امممم این هریه...فکر کنم قبلا راجع بهش بهت گفته بودم...»هری اومد جلو و دستشو با یه لبخند دلنشین دراز کرد....اوه خدا این پسر چال داره....موهای قهوهای و بلندش دورش به طرز نامرتبی ریخته بود و چشمای سبزش هم با مهربونی نگاهم میکردن.
دستمو دراز کردم و بهترین لبخندی که میتونستم رو زدم:
«سلام هری....من تالیا.....»
«آره...زین راجع بهت بهم گفته»
اوه خدا چه صدایی...خش دار و یکم گرفته ولی بازم جذاب.دستمو از تو دستش دراوردم و از زین پرسیدم:
«نایل کجاست؟»
«رفته شیر بگیره»
خندیدم و رفتم پشت میز نشستم.هری یکی زد پشت شونه زین و گفت:
«خب پسر....من فقط اومدم دعوتت کنم.حالا خود دانی.به نظرم اگه نیای خیلی چیزا رو از دست دادی.»
«باشه....راجع بهش فکر میکنم....خداحافظ هری»
«خداحافظ زین....اوممم خداحافظ تالیا»
دستمو براش تکون دادم و اون رفت.به نظر نمیاد هری پسر بدی باشه.البته اگه اون تتو های تقریبا زیادشو به حساب نیاریم.
زین در رو بست و اومد پیش من نشست.پرسیدم:
«اممممم....هری ازت میخواست کجا بری؟»
«اون بازم توپ خونش پارتی گرفته بود و گفت که منم برم»
«خب چرا نمیری؟»
من تو اون موقع دقیقا نقش یه آدم احمق رو بازی میکردم که نمیدونه دقیقا مشکل زین خودمم.زین دستشو پشت گردنش کشید و گفت:
«من همیشه پایه اصلی پارتی هاش بودم...ولی فکر کنم ایندفعه رو باید بیخیال بشم»
همون موقع جواب او ذهنم جرقه زد:
«بخاطر من؟»
«نمیدونم....شاید؟؟»
«تو میتونی بری....دوستات خیلی وقته که ندیدنت.نترس من فرار نمیکنم»
اخم کرد و سرشو کج کرد:
«چرا میکنی»
خندیدم و گفتم:
«نه بیشتر دلم میخواد پلیس بگیرتت....اگه فرار کنم گه دیگه گیر پلیس نمیوفتی»
اونم باهام خندید.ولی یهو خندش خشک شد.انگار رفت. تو فکر و چند ثانیه بعدش انگار که یه چیزمهم کشف کرده باشه سیخ نشست و گفت:
«فهمیدم.....تو هم باهام میای پارتی»
تقریبا جیغ زدم:
«چیییییییی؟نه زین نه نه این اصلا شدنی نیس....نه نه تو برو آره تو برو....»
دستمو گرفت و حرفمو قطع کرد:
«هووووو تالیا چرا حول کردی؟من فقط گفتم که باهام بیای پارتی.نترس من حواسم بهت هست.همینطور نایل و شایدم هری.»
قلبم تند میزد.پارتی؟با زین؟نفسمو آروم کردم:
«نمیدونم....من تاحالا تو هیچ پارتی نبودم....یعنی چرا بودم ولی نه بدون جاستین و....»
«هیشششششششش»
زین خم شد سمتم.صورتامون فاصله زیادی باهم نداشت و قلب من داشت از سینم میزد بیرون.انگشتشو رو لبام گذاشت تو چشام زل زد و باعث شد من ساکت بشم:
«همین که گفتم.....تو باهام میای پارتی...مگه نمیگی دوستام دلشون برام تنگ شده؟پس ما میریم پیششون و من مواظبتم.....»
دوباره در برابر اون چشمای عمیق و زیبا کم آوردم.....
__________________________________________________
مرسیییی مرسییییی مرسیییییی:-)
واقعا نمیدونم چجوری از همتون تشکر کنم:-)
چند نفر بودن که به وضوح بهم نشون دادن که داستانمو دوست دارن و بقیه هم با رای دادن خوشحالم کردن:-)
واقعا مرسی از همه بخصوص اون چند نفر که خودشون میدونن! ^__^
به همین روندتون ادامه بدین:-)
ایندفعه هم میخوام رای و کامنتا زیاد باشه هااااا:-)
پس یادتون نره انگشت مبارک رو روی اون ستاره فشار بدین
اگه همین طوری رای بدین منم تند تندآپ میکنم☺
فعلااااا باااااای
YOU ARE READING
my dark angel 2
Fanfictionاین داستان ادامه همون my dark angel توی پیج diba_1d هست که مجبور شدم اینجا بزارم